ترجمه منظوم نهج البلاغه
امید مجد
نسخه متنی -صفحه : 61/ 41
نمايش فراداده
جاودان خوانند عز و ملك من
خويشتن غرقند در فقر و محن
پس چرا اين هر دو را جز آه نيست
دستبندى از طلا همراه نيست
مال و زر انباشت، شاد از روزگار
پشم پوشى در نگاهش بود خوار
گر خدا مى خواست بر پيغمبرش
گنجهاى ناب مى داد از زرش
بس معادن نيز مى داد از طلا
باغهاى دلكش و نيكوسرا
مرغكان آسمان و دام و دد
جمله مى دادند ايشان را مدد
گر خدا اين راهها را مى گذاشت
امتحان و اجر مفهومى نداشت
مى شد اخبار رسولان بى اثر
مومنان را بود ايمان بى ثمر
چونكه ساقط بود از مردم بلا
كى خدا مى داد بر مومن سزا
اسمها مفهوم و معنائى نداشت
وصفها منظور پيدائى نداشت
ليك آنكس كه جهان را آفريد
مرسلين را نوع ديگر پروريد
عزمشان را كرد بسيار استوار
وانچه در ظاهر پديدارست، خوار
از قناعت دادشان گنجى كه باز
چشم ها و قلبشان شد بى نياز
ظاهرى ژنده كه چشم ديگران
خيره مى شد از نگه كردن بر آن
گر رسولان را قوائى بود نيز
كه نبد كس را توانى بر ستيز
يا اگر مى داشت كس آن اقتدار
كه بود برتر ز خلق روزگار
پادشاهئى كه مردم دل دهند
عاجزانه بر درش گردن نهند
خلق مى بستند بر مركب جهاز
كوچ مى كردند با بار نياز
گر چنين مى كرد يزدان جهان
بود آسانتر براى مردمان
تا بگيرند از رسولان عبرتى
بى تكبر كردن و بى منتى
ليك در اين حال بود ايمانشان
يا ز بيم جان و يا اميد نان
پس دگر خالص نبود اين اعتقاد
ترس و رغبت مشترك بد، در نهاد
ليك حق مى خواست باشد خاص او
خالصانه اين عملهاى نكو
طاعت از پيغمبرانش در صواب
باور گفتار و تصديق كتاب
خاضعانه، سر نهادن، بر درش
گوش دادن بر فرامين ترش
اينچنين مى خواست يكتا كردگار
خاص او باشد چنين پندار و كار
هر چه باشد سختتر حد بلا
بيشتر پاداش مى بخشد خدا
ادامه خطبه راجع به كعبه است
خود نمى بيند آيا كردگار
خلق خود را در تمام روزگار
از تمام تيره ها و رنگها
امتحان كردست با اين سنگها
سنگهائى كور و كر فارغ ز هوش
بى زيان و سود افتاده خموش
خانه ى خود كرد آن را ذولكرام
خانه اى در منتهاى احترام
شد عبادتگاه، كز نزديك و دور
مردمان يابند با منت حضور
خانه را در سنگلاخى پى نهاد
سختتر از آن ندارد كس بياد
ريگزارى كه نروياند گياه
خشكى آن سبزه را سازد تباه
در ميان كوههائى بس خشن
دره هائى تنگ و خاكى پر ز شن
آب كم دهها همه از هم بدور
فربه كى گردند در آنجا ستور؟
پس به آدم گفت و فرزندان او
تا كه بنمايند بر آن خانه رو
كعب شد جائى كه نسل بوالبشر
سودها بيند در آنجا از سفر
مقصدى كه رحل اشتر را گشود
بار را آورد در آنجا فرود
در مكانى كه ثمرها حاصلست
ميوه ى دلها بدان سو مايلست
از بيابان هاى خشك و بى علف
از كويرى كه كند جان را تلف
از طريق دره هاى پرخطر
كوههائى سخت بهر رهگذر
زان جزاير كه همه از هم جداست
ترس از آنها در وجود ناخداست
جمله مى آيند سوى اين مكان
وز تواضع شانه را داده تكان
جمله ى تهليلشان روى لبست
خاك آلوده، بدنها پرتبست
پيرهن ها را به پشت انداختند
عاشقانه گرد كعبه تاختند
مويها را هم تراشيدند خويش
تا شود رخسار زيبائى پريش
تا برون آيند از اين ابتلا
امتحانى سخت از سوى خدا
آشكارا مى نمايد امتحان
تا شود فرمانبر از عاصى عيان
اين زيارت موجبات رحمتست
راه نزديكى به باغ جنتست
گر خدا مى خواست بودش اين توان
وضع سازد خانه در ديگر مكان
اين عبادتگاه و بيت محترم
در دگر جائى نهد بنياد هم
در ميان باغهائى پر ز آب
در زمين نرم و هموار از تراب
خود درختانش نباشد منفصل
ميوه ها در دسترس بر كام دل
خانه ها نزديك هم از هر كنار
شهرها نزديك هم يابد قرار
باغ هاى سبز و نيكو كشتگاه
گرد تا گردش زمينها پر گياه
چشمه ها پر آب، محصولات تر
راهها آباد از بهر سفر
اين زيارت داشت پاداشى چه كم
سختى اين امتحان ناچيز هم
گر بناى آن سرا هم، جاى سنگ
از زمرد بود و لعل سرخ رنگ
مى درخشيد و تلالو مى نمود
گرد شك را زود از دل مى زدود
كوشش شيطان ز جان مى گشت دور
سخت تر مى يافت شك جاى حضور
ليك يزدان مردمان را در جهان
مى كند در قلب سختى امتحان
مى نهد بر جانشان رنج جهاد
تا سر تعظيم خم سازند عباد
ناخوشيها مى دهد، صدها عيوب
تا تكبر را بشويد از قلوب
پس تواضع را نمايد جانشين
در دل مردم به تدبيرى چنين
باب رحمت را گشايد روى خلق
سيل آمرزش فرستد سوى خلق
در جهان باشيد دور از سركشى
كان جهان، پايان ظلمست آتشى
كبر باشد دام شيطان پليد
نيست پايان خوشش، هرگز پديد
خودپسندى هست دامى بس بزرگ
مى دراند جان انسان را چو گرگ
راه يابد در دل مردان دهر
پخش گردد در بدن مانند زهر
نيست شيطان را ز كار افتادگى
كس نجست از دام او با سادگى
هر كه دانشمند شد از مرد و زن
باز دست از او نشويد اهرمن
پيش مى آيد كسى عالم شدست
باز نزد اهرمن، خادم شدست
چنگ اندازد به جان مستمند
بدتر از هر فقر، اندازد به بند
آنكه تنها ماند از شر بر كنار
مومنان باشند بر پروردگار
آنكه مشتاقانه مى خواند صلات
مى كند اتفاق و مى بخشد زكات
روزه مى گيرد دهد سختى به تن
تا بيارامد خود اندام بدن
ديده ها خاشع شود از بندگى
جان فروتن مى شود در زندگى
قلبها گردد سبك از بار غم
خودپسندى رخت بندد بر عدم
زين عبادتها فروتن مى شوند
از بلاى كبر ايمن مى شوند
خاضعانه هر زمان مردان پاك
چهره ها مى سايند روى تيره خاك
چون بدن بر خاك افتد در سجود
كوچكى، خود را عيان خواهد نمود
روزه دارى نفستان را بست و كشت
چون شكمها نيز مى چسبد به پشت
مى دهند ايشان به مسكينان زكات
زانچه از خاك زمين گيرد حيات
بنگريد اينك بدينگونه امور
كه بود دستور يزدان غفور
نونهال فخر تا رويد ز تن
مى شود با تيشه ى دين ريشه كن
خودپسندى تا برآرد شاخ و برگ
چاره اى ديگر ندارد غير مرگ
كرده ام تحقيق در عالم بسى
خود نديدم در همه مردم كسى
كو تعصبها بورزد مدتى
غير از اينكه هست آن را علتى
علتى كه مى كند گمره زراه
جاهلان را مى كشد بر اشتباه
يا كه باشد بر دليلى مستند
كه از آن قانع بگردد بى خرد
اين ميان تنها شمائيد اى عجب
كز شما جوشد تعصب بى سبب
گر تعصب كرد شيطان ذليل
نزد آدم، باز هم بودش دليل
طعنه زد بر خلقت انسان و گفت
گرهرت را حق، ز خاك و گل بسفت
ليك من از آتشى سوزنده ام
برترم تا موقعى كه زنده ام
يا اگر از صاحبان مال و زور
ديده اى رنگ تعصب در امور
لااقل ديدند خوان نعمتى
روزگارى و توان و قدرتى
ثروت و فرزند بيرون از حساب
زين سبب گفتند دوريم از عذاب
گر شما را نيست تدبيرى بكار
تا بمانيد از تعصب بر كنار
پس در اعمال نكو و كار خير
غيرتى ورزيد افزونتر ز غير
در عملهاى خوشى كه مهتران
برترى جستند زان بر ديگران
خوى نيك و صبر در هنگام خشم
گر بدى بينيد از آن پوشيد چشم
در حمايت كردن از بيچارگان
در پناه آوردن آوارگان
حفظ حق و حرمت همسايگى
حفظ عهد و بر و بى پيرايگى
دورى از كبر و رسيدن بر كمال
دست شستن از ستم بر جان و مال
در چنين فكرى كه با حكم اله
قتل انسان در زمين باشد گناه
كظم غيض و دادخواهى در بلاد
دورى از زشتى و پرهيز از فساد
پس بپرهيزيد از آنچه پيش از اين
بر دگر اقوام آمد در زمين
از عذابى كه بدان مردم رسيد
بسكه بود اعمالشان خوار و پليد
پندها گيريد از هر نيك و زشت
كه از آنها ثبت شد در سرنوشت
بر حذر باشيد از كردارتان
تا نگردد همچو ايشان كارتان
چون نگه كرديد با چشم خرد
در همه احوالشان از نيك و بد
ياد گيريد آنچه را در روزگار
داد بر ايشان توان و اقتدار
خصمشان را ريشه كن كرد و بريد
در امان بودند ايامى بعيد
كرده نعمت، گردن تسليم خم
در كف آنان فتاده بى الم
مكرمتها چون طنابى استوار
كرده عزت را در آنها پايدار
آنچه باعث شد كه يابند اين صفات
نوششان بر كام باشد در حيات
بود دورى از نبرد و افتراق
اتحاد و دوستى و اتفاق
توصيه كردند بر هم، هر نفس
هر كجا در هر زمان بر جمله كس
پس بپرهيزيد از آنچه گسست
اتحاد و دادشان آخر شكست
كينه ها بسيار از هم داشتند
بذر تزوير و دوروئى كاشتند
روى گرداندند از هم بى دليل
ياورى در ديده هاشان شد ذليل
رفتگان را بار ديگر بنگريد
تا مگر زين جستجو پندى بريد
مومنان چون زندگى كردند سخت؟
امتحان دادند و بربستند رخت
پس مگر سنگين ترين بار بلا
خود نبد بر دوش ايشان در قضا؟
عزمهاى استوارى داشتند
تنگناها پشت سر بگذاشتند
وانگهى فرعونيان خودپسند
زجرشان دادند، در زنجير و بند
تلخ نوشاندند بر مردان پاك
زهر صدها تلخكامى روى خاك
در دل خوارى و مرگ و بيم جان
جمله مغلوب توان دشمنان
نه بدى تدبير، تا پيچيند سر
نه رهى كز اين عذاب آيند در
ديد يزدان كاين اسيران به بند
در ره حق صبر مى ورزند چند
چون ز ترس حق بماندند استوار
زير شلاق بلايا پايدار
بار ديگر لطف ايزد رخ نمود
راه نصرت را برايشان برگشود
بعد از آن خوارى ببخشيد اعتزاز
باب آرامش برايشان شد فراز
حكمران گشتند بعد از بندگى
مقتدر گشتند، خود در زندگى
تا بدانجا دادشان حق احترام
كه نبيند چشم رويا اين مقام
بنگريد آنگه كه فارغ از عناد
مردمان را بود با هم اتحاد
همدل و هم آرزو و سازگار
دستها و تيغها، همراه و يار
ديده ها افكنده بر يكسو نگاه
عزمها در يك جهت طى كرده راه
پس نبودند آن زمان آيا بناز
مهتران و حاكمانى سرفراز؟
بنگريد اما كه چرخ روزگار
در كجا بنشاندشان پايان كار
بينشان انداخت ديوار نفاق
دشمنى شد، دوستى و اتفاق
بر زبان و دل بيفتاد اختلاف
منعشب گشتند آخر ز انحراف
جامه هاى مكرمت را كردگار
از تن آنها برون آورد خوار
نعمت خود را كه بد دشتى فراخ
پيششان گرداند همچون سنگلاخ
اينزمان، در بينتان افسانه اند
باده هاى پند را پيمانه اند
از بنى اسحاق و قوم اسمعيل
نيز از فرزندهاى اسرئيل
پندها گيريد در دور وجود
از سوى يزدان بر ايشان صد درود
بود چون احوالشان مانند هم
حال اقوام است چون هم بيش و كم
خود بينديشيد در دور قضا
چند بودند اين كسان از هم جدا
چند قيصرها و كسراها مدام
حكم ميراندند بر ايشان بكام
دور مى كردند از بحر عراق
دشتهاى سبز با انبوه باغ
مى كشانيدند بر آن تيره خاك
كز تف و گرما تنش بد چاك چاك
خشك و لم يزرع نه آب و نه گياه
ابرها هرگز نكردندش نگاه
بادهاى شن هميشه بد وزان
مردمانش در حوادث بى امان
حاكمان كردند ايشان را رها
در كمال فقر و سختى و بلا
نعمتى هرگز نمى ديدند پيش
جز شترهائى عليل و پشت ريش
بدتر از اين خانه ها ممكن نبود
خشكتر از اين زمين موطن نبود
هيچ بانگ دعوتى نامد بگوش
هيچ كس حامى نبد كارد خروش
تا بدو آرند يك لحظه پناه
دل بدو بندند زين شام سياه
كى؟ كجا؟ بودى اميد الفتى
تا بدان يابند يكدم عزتى
چنگ افكنده بر آنها اضطراب
دستها بر ضد هم، پا در ركاب
تفرقه افزون، بلاهايش شديد
جهل و نادانى بر اين فتنه مزيد
دختران را جاهلان بى شعور
تلخ مى كردندشان زنده به گور
بت پرستيدند جاى كردگار
بودشان پيوند خويشى سست و خوار
دشمن خوبى و انسان پرورى
نزدشان تنها هنر، غارتگرى
اينچنين چرخيد چندى روزگار
زد ورق تقدير را پروردگار
چشمه ى نعمت برايشان برگشود
تا كه خورشيد محمد »ص« رخ نمود
زد گره دلهايشان را استوار
بر طناب طاعت از پروردگار
بعد چندين دشمنى و افتراق
بينشان الفت نهاد و اتفاق
ابر عزت سايه اش را گستراند
گوهر نعمت بر ايشان برفشاند
با وجود نعمت دينى شريف
متحد گرداند آن قدم سخيف
غرقه در نعمات دين حق شدند
بر خوشى و خرمى ملحق شدند
زندگانى رنگى از سامان گرفت
دولتى محكم در آنجا جان گرفت
در پناه آن خوشى بود اقتدار
كارشان را كرد يزدان استوار
در جهان حاكم شدند و پادشاه
چار كنج خاكشان شد خاك راه
كار ايشان هر نفس بالا گرفت
حاكم حكام گشتند اى شگفت
بر گروهى ناگهان حاكم شدند
كه زمانى قبل، مغلوبش بدند
آنچنان بر ملك افكندند چنگ
كه نخوردى تيرشان هرگز به سنگ
پس كنون آگاه باشيد و بهوش
چون تذكر مى دهم، داريد گوش
دور گشتيد از فرامين خدا
رشته طاعت ز جانها شد رها
بار ديگر همچو عصر جاهلى
در شما بينم كژى و كاهلى
رخنه افكنديد با اعمال خوار
در دژى كه دادتان پروردگار
حق بر اين امت بسى منت نهاد
كانچنان الفت به دلهاشان نهاد
وحدتى كه در پناهش آمدند
سايه افكند و براهش آمدند
نعمتى كه كس نداند قيمتش
نيست برتر رتبتى از رتبتش
پس بدانيد اينكه از بعد وصال
بعد از هجرت بدامان كمال
بار ديگر جاهليت رو نمود
خلقتان با آن طريقت خو نمود
بعد چندين دوستى و اتفاق
بينتان افتاد آفات نفاق
نامى از اسلام مى دانيد و بس
هست ايمان شما روى هوس
اين زمان گوئيد با دلهاى تنگ
هست آتش بهر ما بهتر ز ننگ
گوئيا خواهيد در دلها كنون
تا كنيد اسلام را هم واژگون
پرده هاى حرمتش را بردريد
رشته ى عهد اخوت را بريد
نيك پيمانى كه گرداندش پناه
بهرتان روى زمين يكتا اله
گر به جز اسلام، كرديد اختيار
چونكه با كفار افتد كارزار
نه ز ميكائيل نه از جبرئيل
نز مهاجرها نه انصار اصيل
هيچكس ديگر نباشد يارتان
تا شود همراه در پيكارتان
سينه ى هم مى دريد از تيغ تيز
تا خدا پايان نهد بر آن ستيز
سرگذشت رفتگان، هست آشكار
وان غضب كه كردشان پروردگار
خوب آگاهيد از ايام عذاب
وينكه چون بد سخت تعذيب و عقاب
پس مپنداريد هرگز در ضمير
وعده ى خشم خدا گرديده دير
خود نمى دانيد آيا خرد و پير
كه به چنگ ايزدى هستيد اسير؟
انتقامش را مپنداريد خوار
نيستيد ايمن ز قهر كردگار
رحمت خود را خداوند غفور
هرگز از مردم نگرداند بدور
غير از آنكه پاى ملت گشت سست
اين دو حكم ايزدى از ياد شست
نهى از منكر دگر از ياد رفت
امر بر معروف هم بر باد رفت
ابلهان قوم را يكتا اله
كرد لعنت چونكه كردند اين گناه
عالمان را هم به جرم اقتصار
در هدايت، كرد لعنت كردگار
رشته ى اسلام را بگسسته ايد
هم حدود دين او بشكسته ايد
روى برتابيد از احكام دين
گشته با خوى جهالت همنشين
امر فرموده مرا يكتا خدا
تا كنم با مردم فاسد غزا
خون بريزم از تجاوزكار پست
وز كسى كه عهد يزدان را شكست
ريختم پس خونشان را بر زمين
ناكثين و مارقين و قاسطين
با خوارج روبرو گشتم چو من
بانگ زد شيطان ردهه در سخن
اضطراب قلب او آمد بگوش
لرزه اى در سينه اش مى زد خروش
ديگر اكنون جمعى اندك باقيند
زان ستمگرها كه قومى باغيند
حمله آرم بر گنهكاران دون
دولت آنها نمايم سرنگون