ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 42
نمايش فراداده


جز تنى اندك در اطراف بلاد
كس نماند زنده از شمشير داد

بر بزرگان عرب چون تاختم
پشت ايشان را به خاك انداختم

نوجوان بودم كه كردم سينه چاك
پهلوانان قبائل را هلاك

آگهيد از رتبتم نزد رسول
آنكه داد از خرديم خط قبول

خوب مى دانيد، فرزند ويم
تا نفس باقيست پابند ويم

كودكى بودم كنارش مى نشاند
دامن پاكش مرا مى پروراند

سينه ى پر مهر خود را مى گشود
چون پدر، شبها كنارم مى غنود

تنگ در آغوش پاكش مى كشيد
رنج من او را به آتش مى كشيد

پيكرم عطر تن او مى گرفت
بودنم با بودنش خو مى گرفت

لقمه ها را از سر مهرى كه داشت
مى جويد و در دهانم مى گذاشت

نه دروغى ديد در گفتار من
نه خطايى يافت در كردار من

حافظ او بود يكتا كردگار
آنكه يادش مى برد از من قرار

از هماندم كه محمد بود خرد
دست در دست ملكهايش سپرد

برترين پرورده ى خود را خدا
روز و شب گرداند يار مصطفى

بهترين اخلاقها آموختش
ز آتش عشق الهى سوختش

روز و شب بودم هميشه در برش
چون يكى كودك كنار مادرش

روزها بگذشت و آن درياى علم
نكته ها آموختم با صبر و حلم

وانگهى فرمود تا باشم بهوش
همچو حلقه در كشم آن را بگوش

چون نهان مى گشت در غار حرا
تا گشايد راز دل نزد خدا

هيچ كس در قلب شبهاى سياه
غير من بر او نيفكندى نگاه

آن زمان كاسلام دينى بد جديد
اندك اندك نور خود را مى دميد

جز در آن خانه كه آن خورشيد نور
با خديجه داشت در آنجا حضور



خانه اى ديگر نبد بر روى خاك
كه بود از نور دينش تابناك

سومين شخص مسلمان من بدم
جامه ى ايمان حق بر تن بدم

نور وحيش را به چشمم ديده ام
عطر آن پيغمبرى بوئيده ام

آنزمانيكه بر آن خورشيد مهر
وحى نازل مى شد از بطن سپهر

مى شنيدم ناله هاى اهرمن
بر نبى گفتم چه باشد اين سخن؟

گفت شيطان است و گرديده نژند
زينكه خلق از طاعتش دامن كشند

آنچه بنيوشم تو هم بشنيده اى
وانچه مى بينم تو آن را ديده اى

فرق ما اين كه نمى باشى رسول
تو وزيرى كار خيرت هم قبول

چون قريش آمد به نزديك رسول
من بدم همراه ماه بى افول

وانگهش گفتند با هم يك صدا
اى محمد »ص« چون كنى اين دعا

اين سخن نامد ز اجدادت بگوش
كس نكرد از دودمانت اين خروش

وانگهى گفتند بر آن ماه نو
مى كنيم اينك تقاضائى ز تو

گر پذيرفتى بحق پيغمبرى
ورنه تو ناراستگو و ساحرى

داد پاسخ، آنكه از زشتى تهيست
خود بگوئيد آنچه مى خواهيد چيست

پاسخش دادند قوم تيره بخت
كه ندائى زن كنون بر اين درخت

تا برون آيد ز خاك آيد جلو
بى تزلزل ايستد پهلوى تو

گفت: در دست تواناى خداست
قدرت اين كار دست كبرياست

گر چنين كارى كند يكتا اله
مى دهيد آيا به دين حق گواه؟

بود پاسخ مثبت و گفتا رسول
باشد، اينك، شرط را كردم قبول

گرچه بر من آشكارا هست راز
كه نمى آئيد سوى خير باز



بينتان باشد كسى كافتد به چاه
ديگرى لشكر كشد، گردد تباه

گفت آنگه بر درخت آن مرد راد
گر تو باور مى كنى رب و معاد

گر تو مى دانى كه من پيغمبرم
خلق را از سوى يزدان رهبرم

با رگ و ريشه كنون از جا براى
امر يزدانست در پيشم در آى

بر خدا سوگند بانگى كرد سخت
ناگهان از ريشه شد كنده درخت

چابكانه چون پرنده پر گشود
در كنار مصطفى آمد فرود

شاخه اى را بر فرازش گستراند
شاخه اى ديگر بروى من كشاند

چون چنين ديدند آياتى ز نور
يكصدا گفتند از كبر و غرور

خود بگو تا نيمش آيد نزد تو
نيم ديگر ايستد، نايد جلو

چونكه پيغمبر بدو دستور داد
نيم آن سوى محمد رو نهاد

بس شگفت آور بد اين كار درخت
در فضا بانگش طنين افكند سخت

گوئيا مى خواست با تاب و تبى
خويش را پيچيد در اطراف نبى

بار ديگر سركشان ناسپاس
باز گفتندش كلامى بى اساس

هان بگو تا نيمه ها كامل شوند
بار ديگر سوى همديگر روند

اينچنين فرمود و من گفتم سپس
كه الهى نيست جز الله و بس

من نخستين شخص بودم اى رسول
كه بكردم دين پاكت را قبول

اينزمان هم من نخستين مومنم
كه تو را تائيد معجز مى كنم

آنچه فرمودى به فرمان خدا
اين درخت آورد بى مكثى بجا



تا كند تصديق كه پيغمبرى
بر سخنهايت ببخشد برترى

منكران گفتند: نه جادوگرست
كذب گويد گرچه گفتارش ترست

كى كسى تصديق سازد كار او؟
جز على كه دم زند زين گفتگو

من از آنانم كه در راه خدا
در پى تاييد دين مصطفى

نيست پرواشان ز تير سرزنش
راستگو در قول و صالح در منش

راستى پيداست از رخسارشان
هست همچون نيكوان گفتارشان

در عبادت زنده داران شبند
روزها بهر هدايت در تبند

تيشه بر فرق تباهى مى زنند
چنگ بر حبل الهى مى زنند

زنده داران ره پيغمبرند
از خداى خويش فرمان مى برند

كبر و خودخواهى از آن جانهاست دور
نه خيانت، نه تباهى، نه غرور

از نكوكارى و پاكى سرشت
گوئيا دلهايشان باشد بهشت

بر عبادات الهى داده تن
رنجه گرداندند در راهش بدن

خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس




(هنگامى كه عثمان در محاصره مردم بود نامه اى به امام نوشت كه از مدينه دور شو، تا مردم نام تو را كمتر بر زبان بياورند، قبلا هم از امام چنين چيزى را خواسته بود نامه را ابن عباس براى امام آورد ايشان پس از خواندن فرمودند...)

ابن عباس ايكه آوردى خبر
نيست عثمان را جز اين چيزى بسر

دوست دارد تا مرا گيرد به مشت
چون شتر كه بار دارد روى پشت

گاه مى گويد بيا وانگه برو
چون روم بار دگر خواند جلو

آنقدر كردم من از عثمان دفاع
در قبال اعتراض اجتماع

كه دگر سوگند بر يكتا اله
ترس دارم كار من باشد گناه

خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت




قبلا مفصلا آمده است، آنچه را پس از هجرت رسول خدا رخ داد در آن آورده است.

مركب و بار سفر را ساختم
در پى پيغمبر حق تاختم

هر كجا پرسيدم از حالش خبر
تا رسيدم بر عرج در اين سفر

(شريف رضى معتقدست گفتار امام كه فرمودند فاطاه ذكره از لحاظ ادبى در نهايت زيبايى و ايجازست)

خطبه 237-در كار خير شتاب كنيد




چونكه باشد زندگى اكنون بكام
موقع كارست با عزمى تمام

دفتر اعمال و راه توبه باز
توشه برداريد، ره باشد دراز

آنكه داده پشت، خوانندش براه
دارد اميد، آنكه بنموده گناه

پيشتر زانكه وزد باد اجل
تا كند خاموش خود شمع عمل

پيشتر زانكه رود فرصت زكف
مهلت توبه شود يكسر تلف

پيشتر زانكه ملائك بر سپهر
بال بگشايند، پنهان كرده چهر

بار برداريد بهر خويشتن
بهر روزى كه رود جان از بدن

توشه برداريد در دور حيات
تا بكار آيد، پس از روز وفات

بار بربنديد در اين رهگذار
بهر جايى كه بماند پايدار

رستگار آنكس كه ترسيد از خدا
نفس خود را كشت او قبل از فنا

رشته ى طاعت به گردن، در نهاد
تا رهاند از گنهكارى نهاد

جام طاعت از خدا را چون چشيد
نفس را سوى فرامينش كشيد

خطبه 238-درباره حكمين




بردگانى پست و جمعى تندخو
جمع گرديدند از هر سمت و سو

مردمى كه غافل از هر دانشند
بار جهل و تندخويى مى كشند

بايد ايشان را ادب آموختن
نور دين در جانشان افروختن

بايد ايشان را معلم داشتن
دستشان بگرفتن و برداشتن

نه مهاجر نه ز انصارند، نيز
نه ز مومن مردم دور از ستيز

شاميان غافل از دين و كتاب
داورى را خود بكردند انتخاب



كه دهد حكمى كه مى دارند دوست
چون خودش هم همچو ايشان تيره خوست

ليك بگزيديد آنكس را كه او
بود در كار شما و دين دو رو

آنكسى شد بازگوى حالتان
كه مخالف بود با اميالتان

خويشتن ديديد موسى اشعرى
چه سخن مى گفت قبل از داورى:

»اوفتاد از فتنه ها در دين گره
دور داريد از كمانها تير و زه

تيغها را در نيام خود نهيد
دشنه ها را در غلافش جا دهيد«

راست گر مى گويد آن سرشار ننگ
در كنار ما چرا آمد بجنگ؟

ور كه مى گويد دروغ آن خيره مرد
راه تهمت را بخود هموار كرد

عمروعاص از آنطرف شد انتخاب
نيست موسى اشعرى مرد جواب

ابن عباسست، لايق ياورى
برگزينيدش براى داورى

فرصتى اينك بيفتاده بكف
هان مبادا تا كنيد آن را تلف

دشمنان را مى توان دادن شكست
تا بدست آيد بلاد دوردست

خود نمى بينيد كه در آن بلاد
چند مى سوزند در آتش، عباد

آتش جنگست هر سو شعله ور
خانه ها ويران شد و زير و زبر

خطبه 239-در ذكر آل محمد




زنده گردانان علم و دانشند
جهل را تيغ هلاكت مى كشند

بردباريهايشان گويد خبر
جانشان در علم باشد غوطه ور



ظاهر از باطن سخنها گفته است
خامشى درهاى حكمت سفته است

هيچگه نايند با حق در مصاف
هيچگه در آن ندارند اختلاف

پايه ى دين و پناه ملتند
رشته هاى استوار عزتند

پرچم حق را بدادند اهتزاز
تا بجاى خويشتن گرديد باز

تا وجود پاكشان آمد پديد
رانده شد باطل زبانش هم بريد

گر پذيرفتند آئين رسول
با تعقل كرده اند آن را قبول

نه كه تنها گفته اش را بشنوند
كرده تكرار و بدنبالش روند

راويان علم بسيارند ليك
كم بود آنرا نگهبانان نيك


نامه ها


نامه 001-به مردم كوفه




نامه اى بر اهل كوفه از على
بنده ى حق، مسلمين را هم ولى

كوفيان صاحب قرب و قبول
ارجمندان بين انصار رسول

چون شما را نيست از عثمان خبر
فاش گويم تا چه اش آمد بسر

آنچنان روشن، كه خود، بشنيدنش
در مثل باشد بسان ديدنش

مردمان طعنه به عثمان مى زدند
خشمگين پيدا و پنهان مى زدند

من مهاجر بودم و خواهان آن
كه بود خشنود از دور زمان

سخت اندك، بر سرش مى تاختم
تير طعنه كمترش انداختم

ليك در اين بين طلحه هم زبير
سرزنش كردند افزونتر ز غير

كمترين گفتارشان بد سرزنش
بس خشن دادند بر او واكنش

خشم خود را عايشه كرد آشكار
خاست آشوبى، بپاشد گيرودار

مردمان كردند با من بيعتى
نه به اجبار و نه از ناراحتى

بيعتى برخاسته از اشتياق
سخت آزادانه بستند اين وثاق

پس مدينه، خلق را از خويش راند
همنشينى در برش برجا نماند

خشم مردم همچو ديگ آمد بجوش
فتنه ها برداشت از هر سو خروش

آنچه رفت اينك دگر بگذشته است
حكم گيتى نيز جارى گشته است

اينزمان سوى امير خويشتن
گام بگذاريد اى ياران من

پيشدستيها كنيد اينك به جنگ
با عدوئى كه سراپا هست ننگ

دل دهيد اينك به ميل كردگار
تا چه تقديرى نهد در روزگار


نامه 002-قدردانى از اهل كوفه




اهل شهر اى مومنان خوش نهاد
اجرتان را ايزد منان دهاد

همچنين از اهل بيت مصطفى
بهترين پاداش بادا بر شما

بهترين اجرى كه مى شايد بداد
بر كسى كه بر كلامش گوش داد

تا كه فرمان را شنيدند از امير
خود بدان داديد گوش از خرد و پير

خواندتان، داديد از دل پاسخش
گوشتان بشنيد، گفت فرخش

نامه 003-به شريح قاضى




(گفته اند شريح در زمان خلافت اميرالمومنين (ع) خانه اى به هشتاد دينار خريد چون خبر به امام رسيد به او گفت):

من شنيدم كه خريدى يك سرا
داده اى هشتاد دينار طلا

وانگهى بنوشته اى بهرش سند
شاهدى كه مهر تائيد مى زند

(گفت آرى راست باشد اين خبر
پس على گفتا به او بار دگر)

زود باشد تا كسى آيد ز راه
نه به شاهد نه سند دارد نگاه

ى برد زان خانه ات تا جاى دور
دست خالى مى نهد در زير گور

خانه اى هرگز مخر اى يار من
غير از اموال حلال خويشتن

گر جز اين باشد تو مى بينى شكست
رفته هم دنيا هم عقبايت ز دست

گر كه تو مى آمدى وقت خريد
نزد من، ديگر خريدن بد بعيد



زين سخنها مى نوشتم آن سند
تا كه مهرش از دل تو پر زند

گرچه مى دادند آن را درهمى
خود نگه بر آن نمى كردى دمى

ايكه دارى دل به مهر آن گرو
اين سند را مى نوشتم بهر تو

اين همان خانست اكنون بر زمين
كه خريده گشت با شرطى چنين:

خانه اى كه در سند آورده اى
بنده ى خوارى خريد از مرده اى

مرده اى كز اين سرا كردست كوچ
رفت و ديگر كس، خريد اين بيت پوچ

اين سرا هست از سراهاى فريب
غير ويرانى چه مى بخشد نصيب

جاى خانه در خيابان فناست
سرزمينى كه گريزان از بقاست

خانه اى چون باد بر روى زمين
چارسو دارد ز هر سويى چنين

از نخستين سو، كمينگاه بلاست
از دگر سو عامل قبح و خطاست

حد سوم منتهى شد بر هوس
آن هوس كه خوار سازد جمله كس

حد چارم، اهرمن دارد حضور
مى كند گمره، دمد باد غرور

درب خانه زين طرف بگشاده است
اهرمن بر درگهش استاده است

پس خريد آن را كسى كو گول خورد
از كسى كه موج مرگ او را ببرد

در بهاى آن قناعت را بداد
آن قناعت كه كند عزت زياد

گشت راضى تا به ذلت در شود
در نيازى تلخ، غوطه ور شود

آن خريدارى كه اين خانه خريد
بس ضررهايى كه از دنيا بديد

همچنانى كه همين غداره بند
زد ضررها بر همه بى چون و چند0

پادشاهان را بزد تيغ هلاك
وانگهى پوشاندشان در زير خاك

جان ستاند از سركشان روزگار
دولت فرعونيان را كرد خوار

خسرو و قيصر از او دلخون شدند
تبع و حمير ذليل و دون شدند

هر كه او انباشت مالى روى مال
خانه ها را داد با زيور جمال