ترجمه منظوم نهج البلاغه
امید مجد
نسخه متنی -صفحه : 61/ 44
نمايش فراداده
گامها آيند در راهت جلو
شد بدنها لاغر از خدمت بتو
دشمنيهاى نهان آرد خروش
سينه ها از كينه ها آمد بجوش
بار الها، ما همه خاك رهت
شكوه ها داريم خود از درگهت
رفت پيغمبر ز جمع ما برون
خصم افزون، رايها بس گونه گون
»بهترين داورانى اى خدا
پس بحق كن داورى در بين ما«
نامه 016-به يارانش وقت جنگ
سخت مشماريد هرگز آن گريز
كه پس از آن حمله اى هست و ستيز
يا نشستى كه پس از آن حركتيست
بهر تجديد قوا خود فرصتيست
تيز شمشيرى كه روى تن بود
خوابگاهش گرده ى دشمن بود
لازم آيد كوشش بسيارتر
بهر ضربتهاى سخت و كارگر
لب فرو بنديد هنگام نبرد
چون ز خاموشى شود ترديد طرد
پس قسم بر آنكه جان را آفريد
دانه را چون جامه اى از هم دريد
دشمنان هستند كافر در نهاد
كى مسلمان گشته اند از اعتقاد
بلكه تنها از نفاق و بيم جان
اشهدى راندند بر روى زبان
كفر خود را مى نمايند آشكار
گر كنار خويشتن ببينند يار
نامه 017-در پاسخ نامه معاويه
گفته اى تا جنگمان گردد تمام
واگذارم بر تو اينك شهر شام
آنچه را ديروز بستاندم ز تو
خود نخواهم داد امروزت گرو
گفته اى كز آتش جنگ و ستيز
شد عرب نابود همچون پشم ريز
تير سختى خلق را رفته نشان
مانده تنها نيم جانى بهرشان
پس بدان، يكسر بيايد بر بهشت
هر كسى در راه حق جان را بهشت
جام عمر هر كه را باطل شكست
مى كشانندش بدوزخ خوار و پست
گفته اى كه وضع ما باشد چو هم
از لحاظ يار و نيرو بيش و كم
نيست هرگز اينچنين، حرفت خطاست
خويشتن دانى كلامت نارواست
آتش ترديد در تو شعله ور
من به درياى يقينم غوطه ور
طاقت مردان شام از حرص طاق
آخرت خواهند، ليك اهل عراق
گفته اى ما هر دو هستيم از مناف
چون ز يك پشتيم زشت آيد مصاف
گرچه نسل ما خود از يك گوهرست
ليك هاشم از اميه برترست
حرب با عبدالمطلب كى يكيست؟
كاين يكى پاكيزه آن يكى فاجريست
يا ابوسفيان كه بد بس ناسپاس
با ابوطالب كجا گردد قياس
آنكه هجرت كرد در راه خدا
بار سختى بست بر پشت بلا
نيست چون آنكس كه خوار و شرمسار
كرد آزادش رسول كردگار
آنكه دارد خاندانى بس شريف
نسل اندر نسل، پاكانى عفيف
در ترازوى عمل از هيچ راه
نيست حق، همسنگ باطل هيچگاه
نيست چون آنكس كه خوار و خسته است
خويش را بر آن سلاسه بسته است
مومنى كه با خدا بگرفته خو
نيست هرگز چون دغلبازى دورو
واى بر آنكس كه او گم كرد نور
پيرو اجداد شد با چشم كور
تا بصد خوارى بدنبال پدر
در دل دوزخ بگردد شعله ور
وانگهى بگذشته از هر چه گذشت
برترين فضلى به ما اعطا بگشت
داد بر ما نعمت پيغمبرى
هست آيا زين فضيلت برترى؟
زورمندان را بدان كرديم خوار
بر ضعيفان نيز داديم اقتدار
پايه دين خدا بگرفت اوج
دين بياوردند مردم فوج فوج
شد مسلمان هر كس از نزديك و دور
خواه مشتاقانه خواه از ترس زور
پس شما بوديد خود از آن گروه
كآمديد از ناتوانى در ستوه
يا براى نان و يا از بيم جان
اشهدى رانديد بر روى زبان
گرچه اول مسلمان روى خاك
قلبشان ز آلودگيها بود پاك
هر كه هجرت كرد از شهر و وطن
گوى سبقت را ربود از مرد و زن
اى معاويه كه خوابت كرده مست
اهرمن بر جان تو افكنده دست
خويشتن را طعمه ى شيطان مكن
با پليديهاش هم پيمان مكن
نامه 018-به عبدالله بن عباس
خود بدان بر بصره مى آيد فرود
تير چشم اهرمن خود دير و زود
بصره از آشوبها آبستن است
نطفه ى فتنه ز پشت دشمن است
بر تمام مردمان نيكى بكن
تا بخشكد ريشه وحشت ز بن
من شنيدم ضربتى كوبانده اى
بر تميميها خشونت رانده اى
گرچه هر مهتر كز ايشان رخت بست
مهترى بهتر بجاى آن نشست
چه كنون چه در زمان جاهلى
يار ما بودند دور از كاهلى
يار ما بودند در دوران جنگ
عهدها بستند بى تزوير و رنگ
نسبت خويشى بود در بين ما
واجب آمد تا كنيم اين حق ادا
گر كنيم اين حق خويشى پايمال
خود گناهش مى شود بر جان وبال
اى ابوالعباس در هر نيك و بد
كز زبان يا دست تو سر مى زند
خويشتندارى بكن، اى مرد نيك
چونكه ما هستيم در كارت شريك
حسن ظنم را بخود مى كن زياد
تا كنم همواره بر تو اعتماد
نامه 019-به يكى از فرماندهان
آمده از سوى دهقانان پيام
كه بر آنها سخت مى گيرى مدام
ميزنى بر پشتشان چوب ستم
تا كنى تحقيرشان، خوردى قسم
مشركند آنها به يكتا كردگار
پس نشايد تا ترا گردند يار
ليك هرگز هم، نبايد راندشان
سوى خود دائم نبايد خواندشان
چونكه با ما عهد صلحى بسته اند
در پناه دين ما بنشسته اند
بهر اين مردم لباسى لازمست
كه در آن زبرى و نرمى با همست
هم بكن تندى و هم شو مهربان
گه بران و گاه نزديكت بخوان
نامه 020-به زياد بن ابيه
مى خورم سوگندهايى راستين
بر يگانه ايزد جان آفرين
گر بدانم كه خيانت كرده اى
نه رعايت در امانت كرده اى
در غنيمتها كه نزد توست هم
كرده اى دخل و تصرف بيش و كم
آنچنان بر تو بگردم سختگير
كه شوى بسيار مسكين و فقير
آنقدر كه خم شود پشت تو حال
زير بار خرجى اهل و عيال
خوار درمانى بحال خويشتن
زار بر سينه درانى پيرهن
نامه 021-باز هم به زياد بن ابيه
معتدل باش از فزونى دم مزن
شيشه اسراف را در هم شكن
هر نفس بسپار در خاطر نكو
اينكه فردائى بود در پيش رو
حفظ كن تنها به مقدار نياز
خود به جمع مال هرگز دل مباز
آنچه را باشد فزون، دور از لجاج
توشه اى كن بهر روز احتياج
سركشى، اما بخواهى از خدا
بر تو اجر خاضعان، سازد عطا؟
چشم دارى تا ببخشد آن ثواب
كه دهد بر اهل انفاق و صواب؟
گرچه هستى در خوشيها غوطه ور
نيست هرگز از ضعيفانت خبر
ذره اى از ثروت خود را تو چند
نه به بيوه زن دهى نه مستمند
بر اساس آنچه انسان كرده است
نقد پاداشى بكف آورده است
توشه اى را مى كند آنجا وصول
كه در اين دنيا از او گردد قبول
نامه 022-به ابن عباس
گاه كس شادى كند از نعمتى
گرچه قطعا بود از او بى منتى
يا شود غمگين كه چيزى شد ز دست
مى چشد احساس تلخى از شكست
گرچه مى دانست خود باشد محال
كه بيابد پاسخى بر اين سئوال
شاد شو گر آخرت آيد بكف
غصه خور گر فرصتى گردد تلف
گر ز دنيا آيدت چيزى نصيب
شاد شو اما نه در حد فريب
ور به دنيا ثروتى دادى ز دست
ناشكيبائى مكن در اين شكست
بر متاعى دل بده كه بعد مرگ
بهر تو شايد بگردد ساز و برگ
نامه 023-پس از آنكه ضربت خورد
موقع رفتن دگر آمد فرا
گوش دل داريد گفتار مرا
اين وصيت را ز من داريد نيك
نيست هرگز حق تعالى را شريك
سنت پيغمبرش را دل دهيد
پاى دل را در مسير او نهيد
پابجا بايد بود اين دو ستون
تا بمانيد از نكوهشها مصون
بوده ام ديروز همچون يارتان
وينزمان عبرت نماى كارتان
چون شود فردا، سوى ديگر ديار
بيكس و تنها بگردم رهسپار
گر بمانم زنده، حق دارد دلم
خون بريزد يا ببخشد قاتلم
ور از اين ضربت نيارم جان بدر
جان كند بر عالم علوى سفر
نيست باكى، چونكه روزى رهسپار
مى شدم آخر از اين كهنه ديار
گر ببخشم قاتل خود را رواست
موجب نزديكى من بر خداست
ور شما بخشيد كارى بس نكوست
پس ببخشيدش كه بخشايش ازوست
»خود نمى خواهيد آيا كه خدا
محو گرداند گناهان شما«
مرگ چيزى را نشان من نداد
كه مرا افتد از آن، غم در نهاد
يا كجا پرده ز كارى بر گرفت
كه براى من بود نو يا شگفت؟
من چو آن تشنه لبم كه نيمه شب
در بيابان مى كند آبى طلب
ناگهان پيدا كند آبى زلال
چون توان شادى او را شرح حال
يا چو خواهانى كه بعد از رنجها
در كنار خود ببيند گنجها
»آنچه باشد نزد يكتا كردگار
بهر نيكانست بهتر در شمار«
نامه 024-وصيت درباره دارايى خود
عبد يزدان، ابن بوطالب، على
آنكه بوده بر مسلمانان ولى
مى دهد دستور بعد از مرگ او
چون كنيد اموال و ساز و برگ او
مى نويسد، نه بدنبال هواست
در پى خشنودى يكتا خداست
تا به دست آرد ز دامانش بهشت
دل شود فارغ ز سوء سرنوشت
چون رها شد جانم از زندان تن
عهده دار مال من گردد حسن
خود بنوشد زين زلال چشمه سار
ديگران را هم كند جامى نثار
گر حسن هم زين جهان بر بست رخت
كوچ دادش ساربان پير بخت
مى فتد اين بار بر دوش حسين
تا كه بنمايد ادا اين حق دين
هم حسين و هم حسن كز فاطمند
مسلمين را پيشوا و خادمند
سهم ايشان با پسرهاى دگر
هست يكسان و نباشد بيشتر
اين دو تن گردند آنرا عهده دار
تا بدست آرم رضاى كردگار
تا شود راضى ز من پيغمبرش
چونكه بودند ايندو جزء پيكرش
حرمت او را نگهدارم مدام
هم بر آن وصلت گذارم احترام
هر كه بنمايد وصيت را ادا
بايد اين شرط مرا آرد بجا
اصل مالم را بجاى خود نهد
ميوه هايش را به اين و آن دهد
آنچنان كه داده ام فرمان بدو
راه را بهرش نماياندم نكو
چون نهال نخل باشد اين منال
كس نبايد تا فروشد اين نهال
تا كه نخلستان بگردد زان درست
صد مقابل گردد از روز نخست
كه نگردد باورش چون ميوه چيد
كاين همان باشد كه در آغاز ديد
از كنيزانم چو كس شد باردار
يا ز من طفليست او را در كنار
طفل را بر او ببخشائيد نيز
يعنى آزادست ديگر آن كنيز
گر بميرد كودكش اما هنوز
مادر او زنده باشد پر ز سوز
باز هم آزاد باشد مادرش
گرچه آن كودك بميرد در برش
(در اينجا شريف رضى توضيحاتى راجع به فصاحت اين جملات مى دهد)
نامه 025-به مامور جمع آورى ماليات
گام خود بگذار در اين راه نيك
هم بترس از كردگار بى شريك
هوشيار اى همنشين خيرخواه
تا نترسانى كسى را هيچگاه
در زمين آنكسى داخل مشو
كه نباشد راضى از ديدار تو
هرگز افزونتر از آن ميزان نخواه
كه معين گشته از سوى اله
چون به آبادى رسيدى در سفر
سوى منزلها نگردى رهسپر
بازشان بين دورتر از خانه ها
سوى ايشان رو چنان فرزانه ها
چون رسيدى زودتر مى كن سلام
هيچ كوتاهى مكن در احترام
پس بگو اى بندگان كردگار
كرده من را هم خليفه رهسپار
تا كه حقى را كه يزدان معاد
در درون مالهايتان نهاد
واستانم از شما با روى باز
مى شويد از اين كرامت سرفراز
هيچ حقى هست در مال شما؟
تا دهيد آنرا به والى خدا؟
پاسخ منفى گرت آمد بگوش
بى تعرض باش آرام و خموش
ور كسى دادت جواب مثبتى
بهر دادن خواست از تو مهلتى
همرهش رو، ليك هرگز در مسير
نه بترسانى نه باشى سختگير
بازگير آنچه دهند از سيم و زر
گفته اى جز شكر روى لب مبر
گر كه مى خواهد دهد دامى بتو
بى اجازه بر سوى گله مرو
چونكه آن گله از او باشد ولى
اندكى از آن بود سهم ولى
آنچنان در داخل گله مرو
گوئيا كه گله باشد مال تو
يا چو آنكس كه بود بس زورگو
گله را مال خودش مى داند او
چارپايان را مترسان، رم مده
صاحبش را هيچ رنج و غم مده
دامها را نصف كن بى اضطراب
تا كند يك نيمه اش را انتخاب
چون كه او كرد انتخابى ناگزير
بى تعرض انتخابش را پذير
بار ديگر نيمه ات را كن دو نيم
نيم آنرا، برگزيند آن كريم
باز در آنچه نمايد انتخاب
نيست هرگز اعتراضى و جواب
اين روش را همچنان در پيش گير
نيمه اش ده، نيمه اى از خويش گير
تا بماند عاقبت قدرى بجا
آنقدر كه مى شود سهم خدا
گر بچشم صاحبش آمد زياد
نيست راضى ز آنچه مى بايست داد
گر كه خود از نارضائى دم زند
خواست تا تقسيم را بر هم زند
مى پذير و بار ديگر چون نخست
گله را ادغام كن چالاك و چست
باز هم تقسيم كن، تا سر نهد
با رضايت مال يزدان را دهد
ليك اگر دامى بود بيمار و پير
يا كه باشد ناتوان از او مگير
مالها را جمع كن چون شد زياد
پس به شخصى ده كه دارى اعتماد
آنكه ديندارست و دل بر حق سپرد
مال مردم را نخواهد هيچ خورد
مالها را ده به مردى اينچنين
تا رساند بر امام مسلمين
وانگهى با عدل و انصافى تمام
مالها را مى كند قسمت امام
كس نگردانى وكيلت هيچگاه
جز امينى مهربان و خيرخواه
كه نه باشد تندخو و بدگهر
نه گذارد پا ز حد خود بدر
گله را خسته نگرداند ز راه
يا نسازد جان ايشان را تباه
آنچه جمع آمد، مكن هرگز درنگ
ره درازست و زمان گرديده تنگ
سوى من آور كه طبق امر حق
خود رسانمشان بدست مستحق
چون امين تو پذيرفت اين سخن
كه امانت را رساند نزد من