ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 45
نمايش فراداده


باز گو تا كه نيفتد بر كنار
اشتر مادر ز طفل شيرخوار

ماده را آنسان ندوشاند دلير
كه نماند بهر بچه هيچ شير

يا نگردد آنقدر بر كس سوار
كه ز فرط خستگى برد مهار

خسته را آسوده بگذارد رها
ديگر اشتر را كشد در زير پا

در خلال ره چو بيند آبگير
صبر بنمايد كه نوشند آب سير

طى كند ره در مسير پر گياه
نه ميان سنگلاخ و خشك راه

تا نمايند استراحت ساعتى
در ميان روز بخشد مهلتى

صبر بنمايد چو آنان مى چرند
تا كه خود را خوب فربه پرورند

تا كه باز آيند چاق و تندرست
نه عليل و لاغر و بيمار و سست

مى كنم قسمت بفرمان خدا
بر اساس شيوه هاى مصطفى

گر خدا خواهد، شود اجرت زياد
رستگارى بر تو رو خواهد نهاد

نامه 026-به يكى از ماموران زكات




نوبتى كه كار پنهان مى كنى
خلوتى دارى و عصيان مى كنى

در مكانى كه بجز يكتا اله
نيست يار و كس نيندازد نگاه

گفتمت از كردگار خود بترس
كاين ترا نيكوترين پندست و درس

امر كردم تا مبادا از ريا
پيش مردم، سجده آرى، بر خدا

وانگهى دور از نگاه اين و آن
زشتكاريها نمائى در نهان

هر كه را كه ظاهر و باطن يكيست
از دوئى گفتار و كردارش تهيست

بنده اى خالص بود كه كرد ادا
آن امانت كه بدو داده خدا



گفته ام هرگز مرنجان زيردست
يا مگو ناراستگو هستند و پست

چون اميرى، رو مگردان از كسى
تو نباشى گل، دگر مردم خسى

مردمانى كه بچشم تو كمند
در پناه دين چو اخوان همند

در بدست آوردن گنج حقوق
يار هم هستند در اوج وثوق

سهم تو معلوم باشد از زكات
بيش از آن چيزى نيابى در حيات

هم شريكانى تو دارى در كنار
عده اى درويش و مسكين نزار

چونكه من حق ترا كردم عطا
حق آنها را بكن كامل ادا

ورنه روزى كه به صور اندر دمند
خلق بسيارى برايت دشمنند

واى بر آنكس كه روز رستخيز
دشمنان او فقيرانند نيز

يا گدائى يا كسى كه رانده گشت
يا كسى كه در سفر درمانده گشت

هر كه بشمارد امانت را سبك
خائنانه قلب را دارد خنك

جان و دين خويش را قبل از هلاك
از خيانتها نگرداندست پاك

خوار و رسوا مى شود در روزگار
صد برابر بيشتر روز شمار

بدترين خائن بود بد فطرتى
كه خيانت مى كند بر ملتى

نيست نيرنگى فراتر والسلام
كه كسى نيرنگ بازد با امام

نامه 027-به محمد بن ابوبكر




نرمخو باش و فروتن در مرام
هم گره بگشا از ابرو در كلام

خود به يك ديده بمردم درنگر
چه شوى خيره، چه بينى يك نظر

تا بزرگان را طمع نايد بجان
كه كنى ظلمى بحق ناتوان



يا مبادا كه ببينى دل بريد
ناتوانى از عدالت نااميد

عاقبت آنكس كه تن را روح داد
باز پرسد در گذرگاه معاد

از تمام كارها، ريز و درشت
گر عيان بودست يا پنهان به مشت

گر عذابش را به جانها در چشاند
باز هم ظالمتريد از آنچه راند

ور ببخشايد كجا باشد عجب
در كرامت كيست بالاتر ز رب؟

اهل تقوى بهره هائى برده اند
هم ز دنيا هم ز عقبى خورده اند

در جهان بودند با مردم شريك
همچو ايشان از برش خوردند نيك

ليك ماندند اهل دنيا بر كنار
از نصيب زاهدان، روز شمار

بهره بردند از جهان هنگام زيست
كه از آن بهتر دگر مقدور نيست

(چونكه مى خوردند در حد نياز
فارغ از بند هوس وز دام آز)

ز آنچه كه اشراف عالم خورده اند
خورده اند و حظ بهتر برده اند

از هر آنچه سركشان را شد نصيب
برده اند اما نخوردندش فريب

عاقبت با توشه اى پر بارتر
از جهان بستند خود بار سفر

توشه اى كه سوى مقصد ره نمود
در تجارت دادشان بسيار سود

لذت زهدست زير كامشان
چونكه اسب آرزو بد رامشان

مطمئن بودند نيكو پايه اند
در قيامت با خدا همسايه اند

چون دعا خوانند باشد مستجاب
خانه ى لذت نمى گردد خراب

اى عبادالله نزديكست مرگ
برحذر باشيد و برداريد برگ

مرگ با خود آورد كارى عظيم
چون بپا خواهد شدن عظم رميم

يا دهد خيرى بدون هيچ شر
يا بدى كه نيست از خيرش خبر

پس چه كس نزديك باشد بر بهشت
آنكه اكنون بذر نيكى را بكشت

يا چه كس نزديكتر بر دوزخست
آنكه اينك بر بدى آلوده دست



همچو صيادى كه راند صيد خويش
راندگان مرگ هستيد و پريش

گر بجا مانيد اندازد به بند
تنگ جانها را درآرد در كمند

ور كه بگريزيد مى آيد بتاز
تا كشاند سوى بند مرگ باز

هر كجا باشيد و در هر پايه اى
مى كند تعقيبتان چون سايه اى

مرگ اگر نيكو بود يا گر بدست
روى پيشانيتان مهرى ز دست

عاقبت در پيچد اين دنيا بهم
نقش تقدير اينچنين خورده رقم

اى بشر مى ترس از آن آتشى
كه چو رختى، بايدش در بركشى

آتشى كه عمق آن بسيار ژرف
سنگ از داغى آن، آيد بحرف

دمبدم دارد عذابى تازه تر
هر نفس يك گوشه ى آن جلوه گر

خانه اى بى هيچ نور رحمتى
نشنود گوش، ار كند كس دعوتى

باز كى گردد ز پا زنجير غم؟
خانه اى تاريك از دود الم

هم بترسد از يگانه كردگار
هم به الطافش شويد اميدوار

اين دو را با هم فراهم آوريد
همچو خونى در ميان تن بريد

حسن ظن شخص بر پروردگار
هست همسنگ هراس از كردگار

هر كه ترسى بيشتر دارد بجان
بيشتر باشد به او نيكو گمان

اى محمد اى ابوبكرت پدر
اى زده يادش به دامانت شرر

خويشتن آگاه باش از اين سخن
والى مصرى كنون از سوى من

مردمى كه ساكن آن موطنند
بهترين مردان جنگى منند

يكنفس، بر نفس خود مى كش سلاح
حامى دين باش، اين باشد صلاح

گرچه باشى زنده حتى ساعتى
هيچگه از كف مده هر فرصتى

بهر خشنودى مخلوقى دگر
خشم يزدان را نسازى شعله ور

غم مخور هر چيز را دادى ز دست
گر بدنبالش رضاى ايزدست



ور رضاى او نباشد هيچ نيست
برتر از خشنودى الله چيست

پس نمازت را بفرمان خدا
در همان وقت معين كن ادا

خود مخوان قبل از اذان هرگز نماز
گرچه بيكارى و وقتت هست باز

همچنين تاخير كردن هم خطاست
اين سخن كه كار دارم نارواست

هر عمل كه سر زند از دست تو
هست در دست نماز تو گرو

ادامه عهدنامه:

آن امامى كه بخواند بر كمال
نيست چون آنكس كه راند بر ضلال

همدم پيغمبر پاك و شريف
كى بود با دشمن او همرديف؟

خاتم پيغمبران بنگر چه گفت
پرده ها بگشود از راز نهفت:

من ندارم بهر امت روى خاك
نه ز مومن نه ز مشرك هيچ باك

چونكه مومن را يگانه كردگار
بازدارد از بدى در روزگار

مشركان را نيز گرداند زبون
همچو ظرفى مى نمايد واژگون

ترس دارم از دورو در اجتماع
كه ز حكم شرع دارد اطلاع

بر زبان جارى كند گفتار نيك
در عمل كردار زشتش هست ليك


نامه 028-در پاسخ معاويه




شكر آنكس كه جهان را آفريد
پرده ى ظلمت به تيغ دين دريد

نامه ات را پيك آورده ز راه
كاغذى را بيهده كردى سياه

گفته اى كه مصطفى را كردگار
بهر دين خويشتن كرد اختيار

وانگهى با يارى مردان پاك
داد ياريها نبى را روى خاك



زين سخنها خنده اى در من گرفت
اوفتادم از زمانه در شگفت

نعمتى را كه پس از پيغمبرى
داده حق بر ما، كنى ياد آورى؟

بارها داديم، پس صد امتحان
تو دهى بر ما خبر اينك از آن؟

تو مگر خرما برى سوى هجر
كه دهى بر ما ز دين حق خبر؟

يا چو آن كودك كه چون مشقى بكرد
اوستادش را بخواند بر نبرد

پروراندى در دلت باطل گمان
برترين مردم فلانند و فلان

خود گرفتم كه كلامت بود راست
برتر آنانند، چه بهره تر است؟

يا اگر باشد كلامت نادرست
چه زيان آيد ترا، اى مرد سست؟

اى معاويه چه مى زيبد ترا
تا چنين كوبى به طبل ادعا؟

كه چه كس برتر، كدامين كهترتست؟
يا رعيت كيست يا كه رهبرست؟

تو همانى كه رسول پاكمرد
بعد فتح مكه آزادت بكرد

تو كجائى لايق اى مرد دورو
تا بگوئى كه بدست؟ و كه نكو؟

بر مهاجرها تو رتبت مى دهى؟
شرح آنها را به امت مى دهى؟

واى بر تو زين كلام ناروا
نارسا بانگى كه خوانى ناسزا

بر تبارى مى نمائى افتخار
كه نبودى هيچگه از آن تبار

چون تو محكومى، چه دارى داورى؟
جاهلى، بر عالمان، علم آورى؟

هيچ شان كوتهت را ديده اى؟
حد خرد خويش را بگزيده اى؟

بر تو چه مربوط اى بدكار پست
كيست فاتح يا چه كس خورده شكست

گم شدى در كوره راه گمرهى
پا ز راه راست بيرون مى نهى

نيست منظورم كه آگاهت كنم
همركاب و دمخور راهت كنم



بلكه تنها مى كنم يادآورى
نعمت ربى كه كرده ياورى

خود نديدى كه مسلمانهاى صدر
چه مقامى داشتند و ارج و قدر

در ره يزدان خود دادند جان
خونشان بخشيد هستى بر جهان

حمزه آقاى شهيدان در احد
رخت از دنيا كشيد و كشته شد

چون نبى بر پيكرش آمد فراز
تا بخواند بر تن پاكش نماز

گفت تا هفتاد تكبير بلند
ويژه روح بلندش، سر دهند

عده اى ديگر زجام عشق مست
در ره يزدان ز كف دادند دست

فضل عقبى را ذخيره كرده اند
دشمنى با نفس خيره كرده اند

ديگرى را ضربت تيغى رسيد
دست او چون تير از پيكر پريد

نام او طيار شد زين سرنوشت
گوئيا پر مى كشد سوى بهشت

ذوالجناحينش لقب دادند نيز
با دو بال باز، روز رستخيز

گر كه مدح مردمان در روزگار
خود نمى شد منع از پروردگار

خامه ام دل بر مدائح مى سپرد
پس فضيلتهايشان را مى شمرد

وصفهائى كه بگوش جان رواست
قلبهاى مومنان را آشناست

اى معاويه چو بگريزد شكار
خويش را دنبال او رنجه مدار

چونكه ما را دست حق پرورده است
مردمان را پيرو ما كرده است

اينكه ما را با شما وصلت فتاد
قوم و خويشى بين ما صورت فتاد



عزت ديرين ما را كم نكرد
يا شما را سرور عالم نكرد

شانتان پائين تر از اين گفته هاست
ارج ما را همچو خود خواندن خطاست

كى شما همسنگ مائيد اى شگفت؟
اين تفكر از كجا دامن گرفت؟

شد بپا از بين ما پيغمبرى
تا به سوى نور باشد رهبرى

ليك محصول شما آن تيره خوست
كه بزشتى شهره و ناراستگوست

فخر قوم ما بود شير خدا
اسد الاحلافست، ننگى در شما

دو جوان داريم پاكيزه سرشت
سرورانى بر جوانان بهشت

از شما آن كودكان سركشند
كه بخفت وارثان آتشند

بهترين زنهاى عالم زان ماست
وانكه هيزم مى كشد زان شماست

شرح اين گفتارها باشد دراز
چون كلاف كار بنمائيد باز

هر كه را عقلى و گوش و ديده است
شرح ديندارى ما بشنيده است

در جهالت با شرف كرديم زيست
وان شرافت قابل انكار نيست

آنچه مى داريد از ما بر كنار
در كتاب خويش گفته كردگار

»گرچه جمعى خويش و از يك پيكرند
عده اى بر بعض ديگر برترند«

»كيست ابراهيم را نزديكتر
همرديف روح پاكش نيكتر

مصطفى و مومنان ديگرند
كه از آنچه گفته فرمان مى برند



سرپرست مومنان يكتا خداست«
در پناهش دل ز بدنامى رهاست

ما به پيوند نبى لايقتريم
چونكه از يك تيره و يك گوهريم

وانگهى از او اطاعت مى كنيم
حرمت دين را رعايت مى كنيم

بين انصار و مهاجرها شگفت
گفتگوئى در سقيفه درگرفت

كه چه كس نزديكتر بر مصطفاست
كام او شيرينتر از جام صفاست

بدليل قوم و خويشى با رسول
اهل هجرت را دليل آمد قبول

گرچه مى دانى، ولى بار دگر
اى معاويه ترا گويم خبر

گر قرابت با نبى باشد دليل
كه كسى فاتح شود وان يك ذليل

خويشتن دانى كه خود با كيست حق
نه شما مائيم بر آن مستحق

ور بجز خويشى دلائل ديگرند
باز انصار از شما بالاترند

تو گمان بردى كه من بردم حسد
بر خليفه ها ز من زخمى رسد؟

خود گرفتم گفته ات بودست راست
تو كه باشى كه نمائى باز خواست؟

خود گرفتم روزشان كردم سياه
كيستى تو؟ كز تو گردم عذرخواه؟

بين ما گر صلح بود و گر تنش
بر تو نه تحسين بود نه سرزنش

گفته اى من را كه بودم بيقرار
چون شتر كه مى كنند او را مهار

مى كشانيدند تا بيعت كنم
فاش در ميدان، نه در خلوت كنم

خواستى خوارم كنى از اين سخن؟
غافلى ليكن كه كردى مدح من

خواستى تا من شوم رسوا ز كار
خويشتن رسوا شدى اى مردخوار

گر مسلمانى، بدون شك بدين
پر بود جام وجودش از يقين

بى گنه باشد اگر بيند ستم
هيچ از ايمانش نخواهد گشت كم



حجت آوردم ولى نز بهتر تو
چون تو از اين پست تر هستى، برو

آنچه در دل بود بر لب رانده ام
نه ترا بر سفره ى دل خوانده ام

ديگر از عثمان و من راندى سخن
تو ببايد پاسخى گوئى نه من

دشمنش من بوده ام يا تو، بگو
بود با عثمان كدام ما عدو؟

رهبر مردم در آن شورش كه بود
رهنما بر قتل و بر يورش كه بود

يا كه بود آنكس كه با عزمى درست
هيچ دست از يارى عثمان نشست؟

گفتمش صد بار دور از هر هوس
دور از سستى، بكار خلق رس

تو همانى كه چو او در اوج تب
خود ز تو مى كردى يارى را طلب

آنقدر كردى تعلل تا كه باز
باز مردن، چنگ خود را كرد باز

زد بجانش نيش، مار سرنوشت
تا قضا طومار عمرش در نوشت

»آگهست ايزد، كدامين بد نهاد
مومنان را باز دارد از جهاد

بر مسلمانان بگويند اين كلام
نزد ما آئيد اى ياران تمام

اندكى آيند تنها روز جنگ
حلقه را بر دشمنان سازند تنگ«

نيستم شرمنده هرگز زين منش
گر كه عثمان را بكردم سرزنش

پس گناه من فقط بود اين گناه
كه هدايت كردمش بر راست راه

اى بسا كس كه بگردد سرزنش
گرچه پاكيزست در گفت و منش

اى بسا اندرزگوئى مهربان
كه بر او هستند مردم بد گمان

»من نخواهم هيچ جز اصلاح كار
مى كنم كوشش بحد اقتدار

هيچ توفيقى نمى آرم بدست
غير از آنچه از خداوند منست

كرده ام بر تكيه گاهش اعتماد
باز مى گردم بر او روز معاد«