ترجمه منظوم نهج البلاغه
امید مجد
نسخه متنی -صفحه : 61/ 47
نمايش فراداده
آگهت كردم ز دنياى دنى
گونه گون احوال و عمر رفتنى
همچنانكه گفتم از ديگر جهان
و آنهمه نعمت كه شد در آن نهان
تا بگيرى پند، گفتم صد مثل
رهروى كن زان سخنها در عمل
قصه آنان كه يكسر تاختند
تا بد و خوب جهان بشناختند
در مثل چون كاروانى خسته است
كه كنون در منزلى بنشسته است
منزلى خشك و از آبادى بدور
نه غذائى و نه آبى در حضور
مقصدى دارند پر آب و گياه
بر اميدش داده بر خود رنج راه
دل بدورى داده از ديدار دوست
پاى مركب در گل سختى فروست
بى غذائيها ندارد هيچ اثر
همچنان بر سوى مقصد رهسپر
عاقبت بينند آن بيت فراخ
بعد از كوه و كوير و سنگلاخ
چون رسيدند عاقبت بر كان گنج
آنچه را ديدند نشمارند رنج
آنچه را دادند در اين ره ز دست
نه زيان دانند هرگز نه شكست
نيست چيزى نزد ايشان خوبتر
دلنشين تر، بهتر و محبوبتر
از هر آنچيزى كه گردد رهنما
تا بپيوندند بر نيكوسرا
حال آنانكه بدون هر نصيب
از جهان خوردند گولى و فريب
چون گروهى هست كه بگذاشتند
منزلى كه پر ز نعمت داشتند
در زمينى خشك و بى آب و گياه
بار افكندند دور از هر رفاه
نزد ايشان بدتر از اين هيچ نيست
كه چرا در اين سرا دارند زيست
تلخ مى بينند اين طعم شكست
كه چرا دادند آن منزل ز دست
نور چشمم در امور روزگار
بين خويش و ديگران ميزان گذار
آنچه دارى دوست يا بد آيدت
بهر ديگر خلق هم آن بايدت
چون ندارى دوست تا بينى ستم
هيچ ظلمى را مزن بر كس رقم
روز و شب مشغول شود بر كار خير
همچنانكه دوست مى دارى ز غير
هر چه را از ديگران دانى قبيح
بهر نفس خود مخوان آن را صحيح
هرگز از آنچه نمى دانى نكو
هيچ اظهارى مكن چيزى مگو
آنچه از بشنيدنش آيد بدت
خود چرا بايد كه بر لب آيدت
خودپسندى آفت انديشه است
بر درخت راستى چون تيشه است
سخت تر مى كوش ره باشد دراز
در كف اغيار نقد خود مباز
چون طريق رستگارى يافتى
در مسير راستى بشتافتى
خود فروتن باش نزد كردگار
بندگى كن بيشتر در روزگار
ره دراز و رنج باشد جانگداز
از تكاپو نيستى تو بى نياز
توشه آنسان گير كه آيد بكار
پشت دل سنگين مكن در زير بار
از توانت بيشتر بارى مگير
چون شود سنگين تو درمانى بزير
مستمندانى كه سختى مى چشند
بارها را تا قيامت مى كشند
(يعنى اينكه گر كنى نيكى بكس
در قيامت مى دهند اجر تو پس)
پس چو ديدى مستمندى در كنار
زود بارت را بدوش او گذار
چونكه فردا كه بدان دارى نياز
بار حق را باز مى يابى، تو باز
خود غنيمت دان چو بينى در برش
تا توانى مى نما سنگينترش
اى بسا روزى، كنى صد جستجو
خود نمى يابى نشانى را از او
مغتنم دان، بالله از لطف خداست
گر تو دارى مال و كس وام از تو خواست
چون در آنروزى كه هستى تنگدست
پس دهد وامت، بگردى شاد و مست
پيش رويت هست راهى پرخطر
پر ز چندين گردنه در هر گذر
پاى سنگين بار، خواهد گشت سست
بگذرند اما سبكباران چست
زشت باشد گر كسى نالان و كند
پاى بگذارد نه قبراق و نه تند
خويش را آماده مى كن ناگزير
پيشتر زانكه نهى پا در مسير
خانه را آماده كن بهر نشست
چونكه اكنون فرصتى دارى بدست
نيست بعد از مرگ عذرى هيچگاه
نه بدنيا هست ديگر هيچ راه
پس بدان كه ايزد جان آفرين
خازن هفت آسمانها و زمين
كرده ارزانى به تو گنج دعا
مسالت كن تا كند آن را روا
باز بگشا دست بر درگاه رب
رحمت و آمرزشش را كن طلب
بين تو با او نباشد پرده اى
رو به مشفع بى جهت آورده اى
گر گنه كردى در توبه گشود
در عذاب تو، چه تعجيلى نمود؟
هيچ از يزدان نبينى سرزنش
گر كنى توبه ز زشتى منش
چونكه رسوائى و ننگى بايدت
مى نهد پرده بر اعمال بدت
مى پذيرد توبه ات با سادگى
گر كنى بر درگهش افتادگى
نه گناهت را بيارد در حساب
نه ز كردار تو مى خواهد جواب
تا ز زحماتش نگردى نااميد
نور بخشايش به جانها بردميد
هر كه شويد دست از اعمال زشت
نيك گرداند برايش سرنوشت
هر گناهت را يك آرد در حساب
ده برابر خوب را داده جواب
باز بنهادست راه بازگشت
هر كه پا بنهاد با عزت گذشت
گر بخوانى، بشنود آواز تو
خود، نگفته، آگهست از راز تو
زين سخنها گر بيابى آگهى
حاجت دل را بدو عرضه دهى
مى گشائى سفره هاى ماتمت
مى كنى بر او شكايت از غمت
درگه حق را بيابى تكيه گاه
ياورى خواهى خود از يكتا اله
گنجهاى رحمتش خواهى بسى
آنچه جز او نيست در دست كسى
عمر افزونتر بخواهى زان كريم
تندرستى بخشد و رزقى عظيم
پس كليد گنج را هم داده است
در دو دست خواهشت بنهاده است
گر دو دستت را گشائى بر دعا
باز مى گردد در لطف خدا
مى توانى هر زمان خواهى ز رب
بارش رحمات بنمائى طلب
گر دعايت دير گردد مستجاب
هان مشو نوميد، مى آيد جواب
هر چه باشد سينه ات پر سوزتر
در اجابت مى شوى بهروزتر
اى بسا خواهش كنى با قلب تنگ
در اجابت كردنش افتد درنگ
چون بخواهد، بيش، بنمايد عطا
يا دهد پاداشى افزونتر ترا
اى بسا كه مى كنى چيزى طلب
خواهشت رد مى شود از سوى رب
در قبالش ليك بنمايد عطا
بر تو چيزى نيكتر در دو سرا
يا كه بوده خير تو در آن نهان
كه نيابى آنچه خواهى در جهان
اى بسا گر آنچه را مى خواستى
حق ادا مى كرد خود بى كاستى
دين تو مى گشت نابود و تباه
چون نگينى كوفته در قعر چاه
خواهشى هم گر كنى از كردگار
مسالت كن، هر چه ماند پايدار
آنچه را مى خواه از تقدير و مال
كه نگردد عاقبت جان را وبال
يا تو مانى و رود مالت ز كف
يا بماند مال و تو گردى تلف
بهر آن دنيا ترا پرورده اند
نه براى اين جهان آورده اند
طعمه ى مورست در آخر تنت
نه به دنيا جاودان آوردنت
عاقبت بايد ز دنيا بست رخت
چند روزت در جهان دادند تخت
پاى بنهادى در آن مشكل رهى
كه بگردد بر قيامت منتهى
مرگ صياديست در پايان كار
كه ندارد كس از او راه فرار
خيره صيادى كه باشد چيره دست
خود نداده هيچ صيدى را ز دست
عاقبت بر پايت اندازد كمند
مى كشاند تنگ در زنجير و بند
هان مبادا چون ترا آرد به چنگ
پرگنه باشى و مالامال ننگ
با خودت همواره مى گفتى كه من
مى كنم توبه ز كار خويشتن
ليك مرگ آمد بريد اين رشته را
چيست حاصل خرمن ناكشته را؟
مرگ را همواره مى آور بياد
چونكه بايد دست در دستش نهاد
ياد مى كن، با خرد بنمانگاه
بر مكانى كه رسى پايان راه
آنچنان كن تا چنانچه دير و زود
مرگ بر بالين تو آمد فرود
بار خود را بسته باشى پيش از اين
با سلاحى مطمئن گيرى كمين
تا مبادا ناگهان تيغ هلاك
پيكرت خونين بغلطاند بخاك
عقل و دين را نيز دستاويز كن
از فريب دنيوى پرهيز كن
چون ببينى عده اى دنياپسند
بر سر قدرت بهم تيغى كشند
هان مبادا تا خورى ز آنها فريب
از كفت بيرون فتد، نقد شكيب
هم خدا داده ز دنيايت خبر
هم خودش خود را بكرده جلوه گر
بارها با تو سخنها گفته است
تا چسان بدطينت و آشفته است
در مثل دنياپرستان چون سگند
مى كنند عوعو همه از يك رگند
ياددانى كه بجان هم پرند
خون آشامند و هم را مى درند
زورمندش ناتوان را كرده خرد
چيره دستش خرد را دراند و خورد
جمعى از مردم چو بسته اشترند
دسته اى ديگر مهار خود برند
خشمگينانه خرد داده ز دست
گرد خود سرگشته مى گردند و مست
دسته اى در شوره زارى مى چرند
كه نشايد راه از آن بيرون برند
نه شبانى تا رسد بر دادشان
صاحبى نه، تا بيارد يادشان
وانگهى غداره بند روزگار
در رهى تاريكشان دادى قرار
نور هادى را بره خاموش كرد
حلقه ى تسليمشان در گوش كرد
گمشده در كوره راه حيرتند
گرچه پندارند غرق نعمتند
شد خداى اينكسان دنياى خوار
دل بدو بستند جاى كردگار
مكر و دنيا، اين خسان را اى شگفت
در تمام عمر به بازى گرفت
وآنكسان بازيچه ى دنيا شدند
غافل ازانديشه ى عقبى شدند
پرده ى ظلمت بيفتد دير و زود
واقعيت خويش را خواهد نمود
كاروان عمر بر منزل رسد
تا كه هر يك را چها حاصل رسد
هر كه بشتابد بدل دارد اميد
تا رسد بر كاروانى بس سعيد
گر بمانى يا بكوشى در طلب
پيشرانت هست اسب روز و شب
او بتازد گرچه خواهى ايستى
گر غمينى يا براحت زيستى
هرگز اى جان پسر بر آرزو
دل مده، چون دور مى مانى از او
نيست هرگز از اجل راه گريز
بيهده بر او مبر دست ستيز
در همان راهى كه از اين پيشتر
راه طى كردند خلقى بيشتر
كار دنيا را بخود آسان بگير
تا نگردى در تجارتها اسير
اى بسا كس، كرده چيزى جستجو
رفته مالش عاقبت از دست او
اى بسا كس، كرده چيزى جستجو
رفته مالش عاقبت از دست او
اى بسا مانده ز ره پوينده اى
وى بسا بى رزق شد جوينده اى
اى بسا داده فلك بى منتى
بر طلب ناكرده، صدها نعمتى
نفس انسان گوهرى بس قيمتيست
مشكنش با آنچه كه پست و دنيست
گرچه آن كار دنى سودت دهد
ليك ننگى بر شرافت مى نهد
مى دهد چيزى و بستاند گرو
عزتى كه برنمى گردد ز نو
چون خدايت آفريد آزاد و حر
زهر تلخ بندگى كس مخور
چه خوشى در آن ظفر بنهفته است
كه جز از راه بدى نايد بدست؟
يا چه خوبى هست در آن راحتى
كه بكف نايد مگر با محنتى
دور باش از اينكه خود با اسب آز
سوى گمراهى بپوئى ره بتاز
تا توانى بين خود با كردگار
فاصله هرگز مده در روزگار
فاصله آيا تو ميدانى ز چيست؟
خواهش مالى ز صاحب نعمتيست
قسمتت را مى دهد يكتا خدا
سهم خود را مى ستانى از قضا
اندكى، كايد ز سوى كردگار
به ز افزونى كه كس سازد نثار
گرچه، هر چه هست از آن خداست
نسبتش بر ديگرى دادن خطاست
گر سكوتى كرده اى و آنگه ز دست
داده اى چيزى و يا خوردى شكست
مى توان بار دگر جبران نمود
با تدابيرى بر آن راهى گشود
پس تلافى سكوت آسانترست
زانكه با گفتن دهى چيزى ز دست
آب از كوزه نخواهد ريختن
گر توان آن را به بند آويختن
خوشتر آنكه مال خود دارى نگاه
تا ز ديگر كس بخواهى زاد راه
تلخى نوميدى و زهر شكست
از طلب كردن ز مردم بهترست
كارگر باشى وليكن پارسا
به ز ثروتمندى از راه خطا
گر بخواهى راز تو ماند نهان
خود منه با هيچكس اندر ميان
اى بسا كوشد كسى بر يك هدف
عاقبت غير از زيان نارد بكف
هر كه پرگوئى كند ياوه سراست
صحبت بسيار، سرشار خطاست
عاقلست آنكس كه انديشه كند
بيش از صحبت، عمل پيشه كند
از نشستن با نكويان رخ متاب
تا بيائى جزو ايشان در حساب
با بدان منشين كه مى گردى سخيف
مى شوى با شان ايشان همرديف
ناگواراتر نباشد زان طعام
كان بدست آيد خود از راه حرام
ظلم از هر نوع باشد زشت و پست
بدترين نوعش ستم بر عاجزست
موقع نرمى، درشتى نارواست
چون درشتى بايدت، نرمى خطاست
اى بسا دارو بيفزايد به درد
وى بسا دردى مداوائى بكرد
اى بسا كس كه نخوانندش كسى
ليك خواهد خير مردم را بسى
اى بسا كس كه بخوانندش امين
خائنست و با پليدى همنشين
تكيه گاه مرد احمق، آرزوست
تو مكن تكيه، كه كارى نانكوست
عقل، ثبت تجربه در خاطرست
در همه عمرت، چو يارى شاطرست
باشد آنگونه تجارب سودمند
كه از آن درسى بگيرى يا كه پند
پيشتر از آنكه فرصت چون حباب
از كفت بيرون شود، آنرا بياب
ورنه اندوهش بجا ماند بدل
غفلت و خامى ترا سازد خجل
تا كه جوينده نيابد مقصدش
گاه گردون مى زند دست ردش
هيچ بر گيتى نباشد اعتبار
تا رساند غائبان را بر ديار
آخرت را هر كه بنمايد تباه
بر ندارد توشه اى را بهر راه
بس زيانها كه ببيند دير و زود
حسرتى در باطنش خواهد فزود
هست پايانى براى جمله كار
بر تو هم آيد، قضاى روزگار
بر تجارت هر كسى پرداختست
خويشتن را در خطر انداختست
ديگرى در گوشه ى امنى نشست
از كمى، بسيار، مى آرد بدست
كس ترا سود مى رسد از آن رفيق
كو بود در بحر بدنامى غريق
ياورى از مردمان دون نخواه
كه از ايشان خير نايد هيچگاه
تا زمانى كه جهان آسان گرفت
كار را بر خويش، گير آسان نه سفت
بر اميد سودهائى بيشتر
با خطر خود را مكن دل ريشتر
دور باش از اينكه افتى روى خاك
تيغ لجبازيت گرداند هلاك
چون برادر رشته ى مهرت بريد
تو بدو پيوند از راهى جديد
روى اگر تاباند، الفت بيش كن
بخل اگر ورزد، سخاى خويش كن
گر جدائى كرد تو نزديك شو
گر خشونت كرد، نرم و نيك شو
گر گناهى كرد عذرش را پذير
گوئيا تو بنده اى و او امير
ليكن اى جان پدر بشنو سخن
با بدان هرگز چنين نيكى مكن
با كسى كه بددل و ناراستخوست
اين مدارا نيز، كارى نانكوست
دشمنان دوست را دشمن شمار
ورنه هستى همچو دشمن، بهر يار
گر خوشايندست پندت يا كه نيست
مخلصانه پند دادن، عاقليست
جرعه جرعه خشم خود مى بر فرو
تا شود شيرين از آن كام و گلو
نيست پايانى گواراتر از آن
كه كنى خشم وجودت را نهان
گر درشتى كرد كس، تو نرم باش
شايد او هم نرم گردد زين تلاش
فضل و بخشش بر عدوى بدمرام
بر اميد دوستى، به، ز انتقام
از برادر گر بخواهى شد جدا
چاره اى ديگر ندارى زين قضا
راه برگشتى بر او باقى گذار
بلكه باز آيد چو طى شد روزگار
گر كسى باشد بتو نيكوگمان
راستى كن تا بيفزايد بر آن
چون كسى يار تو شد حقش مخور
پرده ى كارش مدر، نانش مبر
دست يارى ديگر از آن كس مخواه
كه نمودى حق او، روزى تباه
الحذر زانكه كنى كارى خطا
كه كند بدبخت، ياران ترا
دل مده در دست دلدارى گرو
كو نباشد هيچگه خواهان تو
هان مبادا تا دهى آزار دوست
يا كه كوتاهى كنى در كار دوست
عذر او باشد براى افتراق
از تو محكمتر براى اتفاق
يا اگر در حق تو بد هم نمود
مردمان گويند حق با او ببود
كس اگر بر تو كند ظلمى روا
خرد بين در چشم خود، آن ظلم را
در حقيقت خويشتن بيند زيان
نفع تو افزون كند در آن جهان
بدمكن با هر كسى شادت نمود
از بلائى سخت آزادت نمود
كسب روزى از دو ره مى بايدت
آنكه تو جوئى و آنكه جويدت
روزى دوم بيابد خانه ات
گرچه بنشينى تو در كاشانه ات
زشت باشد گر كه در روز نياز
پشت خود را خم كنى، دستت دراز
يا توانگر باشى اما پر جفا
زيردستان را كنى ظلمى روا
آنچه از دنيا ترا آيد بكار
كه بكار آيد ترا روزشمار
گر از آنچه داده اى، روزى ز دست
در دلت اندوه و رنجى بر نشست
غم بخور بر هر چه باشد در جهان
از كفت بيرون و از چشمت نهان
آنچه پيش آمد، بدانش رهنما
بهر آنچه بعد از اين آرد قضا
چونكه در دور زمانه بيش و كم
كارها همواره باشد همچو هم
تو مشو مانند آن مرد جسور
كه نگيرد پند جز از راه زور
پند گيرند عاقلان از كار خوب
چارپايان ليك با زنجير و چوب
با شكيبايى و حسن اعتقاد
گرد غمها را بروبان از نهاد
هر كه پا بيرون نهد از اعتدال
ظلم را بيند، نشانى از كمال
دوستان را همدم نيكت بدان
همچو خويشاوند نزديكت بدان
دوست آن باشد كه حتى در نهان
جلوه هاى دوستى سازد عيان
بر هواى نفس، هر كس دل نهاد
رنجهائى بعد از آن بيند زياد
اى بسا خويشى، كه او باشد غريب
اى بسا بيگانه اى باشد قريب
هر كه او را نيست يار و همدمى
بيكسش خوان و پريشان آدمى
هر كه پا از راه حق بيرون نهاد
تنگ مى گردد بر او راه گشاد
هر كه قدر خويش را دانسته است
حرمتش باقى بود شايسته است
رشته اى كه بين تو با ايزدست
بهترين رشتست، بر آن زن تو دست