ترجمه منظوم نهج البلاغه
امید مجد
نسخه متنی -صفحه : 61/ 48
نمايش فراداده
هر كسى بر تو ندارد التفات
دشمن خود دان، در ايام حيات
در مقامى كه طمع سازد هلاك
آدمى را برنشاند روى خاك
گر كه باشى نااميد از آن هدف
گوئيا مقصودت افتاده بكف
نه توان هر رخنه اى را خوب ديد
نه توان هرگز به هر فرصت رسيد
اى بسا بينا كه راهش را نيافت
اى بسا كورى كه بر مقصد شتافت
حلقه را بر كار شر بنماى تنگ
تا توانى در بدى مى كن درنگ
هست بهر كارش فرصت زياد
تا فراخوانيش آيد همچو باد
هر كه از هم صحبت نادان گسست
گوئيا با مردم دانا نشست
هر كه دارد بر زمانه اعتماد
بر امانتدارى آن اعتقاد
ناگهان دور قضا پستى نمود
تير نيرنگش بر او آمد فرود
هر كه بر گردون گذارد احترام
خائنانه، مى كند خوارش مدام
كى نشيند بر هدف هرگه كه تير
در كمان بخت بگذارى، دلير
پادشاهى را چو گردد خلق و خو
كار خلق او بگردد زير و رو
پيش از رفتن، بدان، همراه، كيست
هم ركابى، با همه كس خوب نيست
پيش از آنكه خانه اى گيرى ز مال
اول از همسايه اش مى كن سئوال
حرف مضحك بر زبان ناورى
گرچه باشى نقل قول از ديگرى
با زنانت مشورت هرگز مكن
بيخ اين پندار را بركن زبن
چون بود راى زنان بسيار سست
عاجز از تصميم گيرى درست
دار همسر را پس پرده نگاه
تا نيندازد به نامحرم نگاه
گر نهان باشد زنى پشت حجاب
درامان باشد ز كار ناصواب
گر زنى روزى شد از خانه بدر
تا بيندازد به بازارى نظر
بدتر از آن نيست كه در خانه اى
پاى بگذارد كس بيگانه اى
گوشه ى منزل زنان را جاى بس
تا كه نشناسند جز تو هيچكس
زن چو ريحانست نه چون قهرمان
پس نخواه از همسران كارگران
الحذر از اينكه بر زنها مدام
بيشتر از حد نمائى احترام
چون طمع ورزند كه داور شوند
بين تو با كس ميانجيگر شوند
دور باش از غيرتى كه نابجاست
چون تعصب بيش از حد نارواست
غيرت بيجا دليل آن شود
كه زن سالم براه بد رود
پاكدامن را كشاند بر گناه
پاى عفت را برون سازد ز راه
خادمان را كارها تقسيم كن
كار هر يك را بر او تفهيم كن
ورنه كار خانه با خيره سرى
هر كه بگذارد بدوش ديگرى
دودمان خويش را در هر مقام
محترم بشمار و مى كن احترام
چونكه ايشان بال پرواز تواند
ريشه و فرجام و آغاز تواند
دست تو باشند در روز نبرد
يار تو باشند در سختى و درد
دين و دنياى ترا در روزگار
مى سپارم بر يگانه كردگار
بهترين تقديرها را در قضا
عاجزانه خواستارم از خدا
اينزمان يا هر زمان باشد، مدام
هم بدنيا هم به عقبى والسلام
نامه 032-به معاويه
خلق بسيارى، شوند از تو تباه
خدعه هايت كردشان گمره ز راه
خويشتن درياى ترديد و بدى
موج خود بر قايق ايشان زدى
پرده هاى تيرگى افكنده اى
ريشه هاى نور را بركنده اى
اشتباهاتت چو گردابى عميق
مردمان را كرد در شكها غريق
صورت از آئين حق برتافتند
جاهليت را دوباره يافتند
در تنزل راه بگرفتند پيش
فخرها كردند بر اجداد خويش
جز گروهى عاقلان سرفراز
كز ره زشتت، بگرديدند باز
طينت زشت ترا بشناختند
عاشقانه دل به يزدان باختند
آب پاكى روى دستت ريختند
يعنى از تو، سوى حق بگريختند
چون برايشان عرصه را كردى تو تنگ
راندى از عزت، كشاندى سوى ننگ
اى معاويه بترس از كردگار
تا بكى اهريمنت گيرد مهار؟
عاقبت دنيا ز تو خواهد بريد
در دل خاك سيه خواهد كشيد
آخرت خود را نماياند ز دور
چشم تا بر هم زنى يابد حضور
نامه 033-به قثم بن عباس
پيك من از مغرب آورده پيام
كه به حج آيند مردانى ز شام
مردمانى كوردل، فارغ ز هوش
ديدهاشان كور و سنگين است گوش
مردمى كه حرمت دين ريختند
حق و باطل را بهم آميختند
از ره خالق برون افتاده اند
دل به مخلوق زبونش داده اند
بر زبان نامى ز دين مى آورند
در پناهش سود دنيا مى برند
سود دنيائيشان باشد هدف
آن جهان را داده اند اينك ز كف
آن جهان كه خانه ى اهل دلست
نيكوان و متقين را حاصلست
كس نبيند خير، غير از عاملش
هر كه شر كرده، ببيند حاصلش
پس بكار خويشتن باش استوار
خيرخواه و هوشيار و پايدار
گوش دل ميده بفرمان امام
بر عمل كردن به امرش اهتمام
الحذر، ز آنكه كنى كارى تباه
تا بگردى آخر از آن عذرخواه
نه ز شادى مست شو، در نعمتى
نه بلرز از ترس، وقت محنتى
نامه 034-به محمد بن ابى بكر
گوئيا نارحتى زين رويداد
كه چرا بر مصر، مالك رو نهاد
گر كه اينك كردم او را جانشين
تا بگردد والى آن سرزمين
علت آن كندى كار تو نيست
سستى و خامى كردار تو نيست
يا نه اينكه تو تعلل كرده اى
انتظارم را بجا ناورده اى
گرچه از تو مصر را بستانده ام
حاكم جائى دگر گردانده ام
زحمت آن هم برايت كمترست
هم حكومت خوشتر و محكمترست
آنكه بر مصرش حكومت داده ام
بر سر فرمان حق استاده ام
بود بر ما مشفعى بس خيرخواه
روز دشمن بود از قهرش سياه
دور گردون جان شيرينش گرفت
مرگ آخر كنج بالينش گرفت
رحمتش افزون كند يكتا خدا
ما از او بوديم همواره رضا
حق از او خشنود در روز حساب
مى نهد افزونترش سنگ ثواب
اى محمد با خرد شو رهسپار
تا بجنگى با عدو بر بند بار
خلق را مى خوان سوى يكتا اله
از خداى خويشتن يارى بخواه
تا ترا يارى كند در آن امور
كه از آن در سينه اى افتاده شور
ياورت باشد اگر در محنتى
گر خدا خواهد، بيابى نصرتى
نامه 035-به عبدالله بن عباس
دشمنان بر مصر افكندند چنگ
حلقه را بر مسلمين كردند تنگ
چون محمد، ابن بوبكر صديق
شد شهيد و گشت در خونش غريق
گوهر رحمات يكتا كردگار
هر نفس بر روح او بادا نثار
بود فرزندى امين و خيرخواه
عاملى كوشا و مخلص با اله
بر سر دشمن چو تيغى بود تيز
خصم را ميراند در روز رستخيز
تا شود پيروز طرحى ريختم
خلق را بر ياريش انگيختم
پيشتر از آنكه نامردان شام
تلخ گردانند كارش را تمام
بارها خواندم نهان و آشكار
تا سپاهى جمع شد از هر كنار
عده اى اندك بدين خيل آمدند
ليك با اكراه و بى ميل آمدند
عده اى بر جاى بنشستند، خوار
پاى ننهادند در اين كارزار
عده اى هم با دروغ و كوتهى
عذر آوردند از اين همرهى
آرزو دارم مرا سازد رها
از چنين نامردم بددل، خدا
گر نبودم بر شهادت اشتياق
طاقتم زين مردمان مى گشت طاق
دورى از اين مردمانم آرزوست
گر نبينم روى ايشان را نكوست
نامه 036-به عقيل
لشكرى از مسلمين كردم گسيل
تا كنند آن مرد فاجر را ذليل
تا كه بشنيد اين خبر را، پست و خوار
رو نهاد از ترس بر سوى فرار
لشكر من ناگهان در بين راه
راه را بستند روى، آن سپاه
اندك اندك كوچ مى كرد آفتاب
شب نهان مى كرد خود را در حجاب
اندكى با يكديگر كردند جنگ
فاتح آمد نور بر تمثال ننگ
مرگ با سختى گلويش مى فشرد
جان خود زان معركه بيرون ببرد
اى برادر بيش از اين غصه مخور
از قريش و از قريشى دل ببر
در ميان گمرهى غوطه ورند
كى ز دام تفرقه جان مى برند
گرد خود سرگشته اما سركشند
صبر كن، آخر نصيب آتشند
بر مصافم لشكرى آراستند
تا مرا كوبند بر پا خاستند
همچنانكه پيش از اين هم، غرق ننگ
با پيمبر، بارها كردند جنگ
نيست ترديدم كه دست سرنوشت
مى دهد پاسخ بر آن كردار زشت
رشته ى پيوند را بگسسته اند
چون كمر بر دشمينم بسته اند
پس حكومت را ز من كردند سلب
خود رضاى اهرمن كردند جلب
اى برادرجان تو پرسيدى زجنگ
كه كنم يا نه عدو را عرصه تنگ
راى من جنگيدنست و كارزار
بلكه بينم با شهادت كردگار
جنگ بايد، چونكه با من دشمنند
خائنانه عهدها را بشكنند
ازدحام خلق در گردم كنون
اقتدارم را نگرداند فزون
همچنانيكه نيفتم در هراس
گر گريزند از بر من ناسپاس
هان نپندارى برادرجان كه من
خوار خواهم كرد خود را در وطن
گرچه خلق از دور من گردند دور
من نخواهم رفت زير بار زور
نه مهارم را دهم بر دست كس
نه سوارى مى دهم بر خار و خس
بشنو ايجان، شاعرى چون گفته است
گوهر انديشه را چون سفته است
»گر ز من پرسى بگويم صابرم
با لب خندان به غم غوطه ورم
چون برايم هست بدتر از هلاك
كه كسى بيند مرا اندوهناك«
چون كه دشمن مى نمايد سرزنش
دوست هم غمگين تو شود از اين منش
نامه 037-به معاويه
رفته اى در منجلابى بس پليد
منجلابى از هوسهاى جديد
گرد خود حيرانى و آشفته اى
ترك تدبير و خرد را گفته اى
راستيها، ضايع از پندار توست
عهدها بشكسته از كردار توست
حق و پيمانى كه خواهد كردگار
حجتش كردست بر خلق آشكار
بار ديگر هم ز عثمان گفته اى
وه چه گستاخى كه اينسان گفته اى
يار او بودى چو بودت انتظار
نصرتى يابى بدور روزگار
ليكن آن نوبت كه افتادش نياز
درب يارى را بر او بستى تو، باز
نامه 038-به مردم مصر
از اميرالمومنين عبد خدا
بر نكو مردان گردون قضا
مردمى كز جانشان آمد خروش
در ره حق خشمشان آمد بجوش
چونكه ديدند عده اى عصيانگرند
پرده ى حق خدا را مى درند
ديو طبعان را فزون شد سركشى
آنچنان كافتاد در دين آتشى
خيمه ى ظلم و ستم افراشتند
در درونش خوب و بد انباشتند
هر كه ساكن بود بندش برزدند
هر كه را بگريخت، آتش درزدند
چرخ، بر معروف مى زد دست رد
تا نشايد سايه ى خود گسترد
آنقدر بر وسعت منكر فزود
كه دگر نهى از آن ممكن نبود
بعد از اين گفتارها، جان سخن
اين بود اى ياوران نيك من
بنده اى را بر شما كردم امير
كه نخوابد روز وحشت، همچو شير
و آنزمان كه ترس مى آرد هجوم
رو نتابد از عدو تا دفع شوم
بر بدان سوزنده تر از آتش است
خوار گرداند هر آنكس سركشت
آنكه از اين بيش مى ارزد بسى
نيست غير از مالك اشتر كسى
هر كجا حقست، امرش بشنويد
گوش بر فرمان، بدنبالش دويد
او كه شمشيرى براه حق زدست
خود يكى از تيغهاى ايزدست
تيزى آن كند كى گردد دگر؟
ضربت آنهم نگردد بى اثر
گر دهد فرمان رفتن يا كه ايست
برتر از تدبير او تدبير نيست
چونكه او نه پيش مى آيد نه پس
جز كه از من بشنود فرمان و بس
نفعتان را خواستم من ناگزير
گوهرى را بر شما كردم امير
چونكه باشد رادمردى خيرخواه
روز دشمن مى شود از او سياه
نامه 039-به عمروعاص
پيرو آنكس شدى بى اختيار
كه بود گمراهيش بس آشكار
زشتى اعمال او باشد پديد
هر چه پستى هست در جانش دميد
هر كه شد همراه با آن نابكار
عزت نفسش بگردد لكه دار
بردباران در نگاهش احمقند
خوار در چشمان او اهل حقند
خويشتن را در پى او رانده اى
تا خورى از سفره اش ته مانده اى
او چو گرگى كه شكارى را درد
تو چو كفتارى كه آن لاشه برد
هم جهان هم آخرت دادى ز دست
رشته ى پيوند تو با دين گسست
گر بدى دنبال حق بى كاستى
مى رسيدى بر هر آنچه خواستى
گر خدا پيروز گرداند مرا
مى چشانم بر شما زهرى سزا
ور شما عاجز كنيدم در نبرد
باز هم بهر شما نفعى نكرد
چونكه فردا در كمينگاه حساب
پشتتان را خم كند بار عذاب
نامه 040-به يكى از كارگزاران خود
از تو پيكى بر من آورده خبر
گر كه باشد راست، بد بينى دگر
هم خدايت را بخشم آورده اى
هم كه سرپيچى زامرم كرده اى
وان امانت را كه بد دستت گرو
داده اى از كف، نمى يابى ز نو
من شنيدم كشتها را برده اى
نه بمردم داده اى، خود خورده اى
بايد اكنون پس دهى بر من حساب
ز آنچه ضايع كرده اى، خواهم جواب
پس حساب كردگار اى خودپرست
از حساب خلق هم بالاترست
نامه 041-به يكى از كارگزارانش
من ترا نزديك خود پنداشتم
در حكومت هم شريكت داشتم
آنچنانكه بر تو كردم اعتماد
بر كس ديگر نبودم اعتقاد
در ميان دودمانم پيش از اين
خواندمت بسيار غمخوار و امين
ليك چون ديدى كه دست روزگار
بر پسر عمت بياورده فشار
از همه سوخاست بر او دشمنى
مسلمين را تنگ مى شد مامنى
بر حكومت كه امانت بود نيز
صد خيانت شد در اين جنگ و ستيز
زانوان مردمان گرديد سست
بذر شك از سينه ى تزوير رست
زير باران بلا و سيل تيغ
پشت كردى بر پسر عمت دريغ
همسخن با ديگران رو تافتى
در مسير دشمنان بشتافتى
بار رفتن، چون خسان برداشتى
رفتى و تنهاترش بگذاشتى