ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 52
نمايش فراداده


مى رود با مال خود هر گوشه اى
تا ز رنج خود بيابد توشه اى

چه بر آن صنعتگرى كه با تلاش
يابد از بازوى خود رزق معاش

منفعت بخشندگان ملتند
بانى آسايشند و راحتند

باز مى آرند از راهى دراز
آنچه مردم را بر آن باشد نياز

از ميان كوه و دشت و بحر و بر
كاروان بارشان دارد گذر

در مكانهائى بپيمايند راه
كه نمى آيند مردم هيچگاه

كس ندارد هيچ در دل جراتى
تا كند هرگز به آنسو حركتى

تاجران مردانى آرامند و نيز
خود نمى آيند با كس در ستيز

حامى صلحند و اهل راستى
كى از ايشان فتنه اى برخاستى

هر كه را كه تاجر و صنعتگرست
گر به شهرت يا به شهرى ديگرست

در نظر مى گير و بر آنان نگر
گرچه كمتر آيد از ايشان خطر

ليكن از ايشان گروهى نابكار
هم خسيس اند و هم اهل احتكار

زور مى گويند در داد و ستد
تا كه سودى بيش بر ايشان رسد

مى زند اين كار بر مردم زيان
هم نشان دارد ز ضعف واليان

پس تو هم همچون رسول كردگار
منع كن در سرزمينت احتكار

بايد آسان كرد هر داد و ستد
با عدالت كس فروشد يا خرد

نرخ آن نه مفت باشد نه گران
تا نبيند كس در اين ميدان زيان

بعد منعت، گر كند كس احتكار
كيفرش كن تا شود نادم ز كار

ليك بيش از حد بر او خشمى مگير
كه نباشد در خور شان امير

وقت آن آمد كه از بهر تو من
از گروه آخرين گويم سخن

زيردستانى كه بس بيچاره اند
مستمند و عاجز و آواره اند

آبرومندى كه دارد بس نياز
ليك دستش را نگردانده دراز



ايزدى كه ملك را بر تو بداد
حقى از ايشان بدوش تو نهاد

پس بخوبى دين خود مى كن ادا
تا شوى از بند بدعهدى رها

هم ز بيت المالشان سهمى گذار
هم كه از غلاتشان چيزى سپار

گر كه نزديكند يا هستند دور
نيست فرقى بينشان در اين امور

آنچه چون دينى ترا بر گردن است
حق ايشان را رعايت كردنست

پس مبادا زين كسان غفلت كنى
خويشتن را غرق در نعمت كنى

كار كوچك را رها كردن خطاست
زين بهانه كه مهمى پيش پاست

جز رضاى خلق جستجو مكن
با ترشروئى به ايشان رو مكن

خوب بنگر تو بدان ناچيز كس
كه ندارد بر تو هرگز دسترس

آنكه در چشمان مردم هست خوار
مورد تحقير خلق روزگار

از امينانت كسى را برگزين
بهر او آماده فرما برگ و زين

پاك مردى معتمد، با حسن كار
كه فروتن باشد و پرهيزكار

تا رسد بر كار آن قوم فقير
از دو سو باشد شما را چون سفير

آنچنان كن تا چو آيد رستخيز
باز باشد بهر تو راه گريز

اين گروه از خلق بر انصاف و داد
بيش محتاجند تا ديگر عباد

حق مردم را چنان بنما ادا
كه پذيرد عذر تو يكتا خدا

دست رحمت پيش آور اى كريم
با نوازش بر سر طفل يتيم

يا كهنسالى كه دارد بس نياز
گرچه دست خود نگرداند دراز

گرچه اين كارى بود بسيار سخت
هم مگر همت نمايد دست بخت

بار سنگين را سبك سازد بدوش
حق تعالى، بر عباد سخت كوش

بر عباد صابر آينده خواه
مطمئن بر وعده ى يكتا اله

بخشى از وقت خودت بگذار باز
تا ببيند هر كست دارد نياز



تا كه حاجت خواه آيد پيش رو
با خودت بى پرده راند گفتگو

با خداى خود فروتن باش نيز
آنكه جانت داد و بخشيدت تميز

پس نگهبانان خود را دار دور
تا بيابد مهتر مردم حضور

با تو راند گفتگو بى هيچ ترس
از نبى آموختم اين نيك درس

بارها فرمود در هر فرصتى
»كه نخواهد پاك شد هيچ امتى

»غير از آنكه بى هراس و ترس باز
حق عاجز از قوى گيرند باز«

پس تحمل كن، گرت بد گفته اند
يا كه الكن در صحبت سفته اند

سعى كن از هيبت و كبر تو چند
خود زبان مردمان نايد به بند

تا كند اجر خدايت سرفراز
سايه ى رحماتش افتد بر تو باز

چون حقوقش را رعايت مى كنى
مزد مى بخشد كه طاعت مى كنى

گر كه چيزى مى دهى آنگونه بخش
كه رضا باشى، و گرنه گو نبخش

گر كه رد هم مى كنى درخواستى
با ادب توام كن و باراستى

بعضى از اعمال را بى كوتهى
خويشتن بايد كه انجامش دهى

مثل پاسخ دادن بر عاملان
چونكه كاتب باشد از آن ناتوان

ديگر آنكه در همان روز نخست
حاجت مردم روا دارى درست

گر كه ياران ترا آيد گران
عذر مى آرند از انجام آن

كار امروزت به انجام آورى
خود ميندازش بروز ديگرى

شيشه ى فرصت چو امروزت شكست
با چه تضمين آورى فردا بدست؟

بهترين اوقات را كن اختيار
تا نمائى خلوتى با كردگار

گرچه در واقع براى ايزدست
هرچه، هر هنگام از ما سر زدست

گر هدف باشد رضاى كردگار
خلق را آسايشى آيد ز كار

واجبات ايزدى را كن ادا
دين خود را بهر او خالص نما



قسمتى از روز و بخشى را ز شب
ويژه ى حمد و اطاعت كن ز رب

هر طريقت مى كند نزديك وى
بى تعلل راه آن بنماى طى

با جماعت چونكه بگزارى نماز
نه بخوان كوتاه آن را نه دراز

تا نه مردم را بيايد انزجار
نه شود ضايع، نماز كردگار

اى بسا در بين مردم ناگزير
يا گرفتاريست يا بيمار و پير

از نبى كردم سئوالى، نيز من
چون فرستادم سوى شهر يمن

گفتمش اى در دو عالم سرفراز
با جماعت چون بجا آرم نماز

»گفت در حد ضعيفى كه از او
نيست عاجزتر كسى بى گفتگو

اى على بر مومنان رحمت بيار
سختى طاعت ز مردم دور دار«

مالكا پندى دگر در سينه است
گوش كن چون مهر تو ديرينه است

خانه ى قدر خودت ويران مكن
خويش را از مردمان پنهان مكن

گر كه حاكم در پس پرده نشست
يعنى آنكه تندخو و بد دلست

يا ندارد اطلاعى از امور
كاين چنين خود را ز مردم كرده دور

وانگهى ديگر ز چشم واليان
راز كار خلق مى ماند نهان

خرد مى بينند هر كار بزرگ
ليك ديده كار كوچك را سترگ

نيست بين زشت و زيباشان تميز
حق و باطل را چو هم دانند نيز

حاكمان هم، همچو ديگر مردمان
نيستند آگاه از راز نهان

تا نشان ويژه اى نبود بكار
تا دروغ از راست گردد آشكار

پس تو هم هستى يكى از اين دو تن
از دو حالت نيست بيرون اين سخن

يا نكومردى كه بگشاده رخى
بر نياز خلق دادى پاسخى

پس در اين صورت چرا پنهان شوى
از حضور خلق بر كنجى روى

گرچه بنمائى ادا هر واجبى
نيكمردى و شرف را صاحبى



يا به خست مردمان را رانده اى
همچو گرگى خلق را درانده اى

خلق هم از بخشش تو نااميد
رشته ى خواهش ز تو خواهد بريد

گرچه بر تو خود ندارد زحمتى
تا روا سازى ز مردم حاجتى

چونكه مردم يا ز ظلمى شاكيند
يا كه از داد و ستد ناراضيند

دادن داد كسان بس ساده است
چون شكايتها چنين افتاده است

نكته اى ديگر زمن مى دار گوش
ايكه هستى صاحب تدبير و هوش

حاكمان را هست، خويشانى كه چند
برترى جويند و گردن مى كشند

كمتر اهل داد و انصافند نيز
خودپسندانه كنند از حق گريز

چاره ى اين درد را از ريشه كن
قوم را فارغ از اين انديشه كن

پس بخويش خود مكن در روزگار
هرگز اى مالك زمينى واگذار

بر تو تكيه مى كنند و با عباد
عهدها بندند بى انصاف و داد

بهره مى گيرند افزونتر ز آب
تا كند سرسبزشان كشت و تراب

يا كه بگذارند اين بدكار، خويش
روى دوش ديگران زحمات خويش

كام خود را مى كنند ايشان روا
ننگ آن بر توست در هر دو سرا

در اداى حق امين باش و صبور
هر كه، هر چه، هر كجا، نزديك و دور

اين شكيبائى كه كردى اختيار
بر حساب قرب بر يزدان گذار

گرچه باشد بر عليه خويش و دوست
باز حق را كن ادا، كاخر نكوست

گرچه سنگين است اين احقاق حق
عاقبت هستى بر اجرش مستحق

بر ستمكارى چو گردى متهم
آشكارا عذر مى آور تو هم

با دليلى راستين مى گو سخن
تا بگردد برطرف آن سوءظن

چونكه نفست در پس اين اعتذار
مى كند تمرين ترس از كردگار

با رعيت هم مدارا كرده اى
خلق را بر راه حق آورده اى



رومتاب، از خصم خواهد آشتى
گر رضاى حق در آن پنداشتى

چون بدين تدبير باشد كه سپاه
اندكى خوابد در آغوش رفاه

رنجها از سينه ات گردد برون
شهرهايت ايمن از شمشير و خون

ليك از مكر عدو غافل مشو
گرچه در صلحيد، تو كاهل مشو

اى بسا كه در كمين بنشسته است
گرچه عهد دوستى را بسته است

عاقبت انديش باش و دم مزن
هيچ بر دشمن نياور حسن ظن

گر كه عهدى با عدو بنهاده اى
در پناه خود امانش داده اى

پس به عهد خويشتن مى كن وفا
آنچه بر دوشت بود بنما ادا

تا كه بنمائى عمل بر عهد خويش
نفس را همچون سپر، آور به پيش

خلق را در هر چه باشد افتراق
در وفاى عهد باشد اتفاق

گرچه دارند اختلافات نظر
هر يكى در اعتقادى غوطه ور

باز در آنچه كه واجب از خداست
محترمتر از همه كارى وفاست

مشركان هم فارغ از اسلام و دين
باز پابندند بر عهدى چنين

چون زيان نقض پيمان برده اند
چوب بدعهدى خود را خورده اند

نه خيانت كن نه پيمانى شكن
در دلت نيرنگ را كن ريشه كن

هيچكس جز جاهلى سرشار ننگ
پنجه با يزدان نيندازد به جنگ

پس حصار عهد را يكتا اله
امن گرداندست از بهر پناه

از در بخشندگى و لطف و داد
كرده واجب حرمتش را بر عباد

مامنى كه در پناه آن روند
در دل آسايشش ساكن شوند

چونكه بستى عهد، نيرنگى مكن
با فريب و مكر همرنگى مكن

هيچ پيمانى نبندى با عدو
كه بود ابهام انگيز و دورو

عهد چون بستى دگر حاشا مكن
هاى و هوى مغلطه برپا مكن



اين وفاى عهد با يكتا خدا
گر بيندازد ترا در تنگنا

هان مبادا عهد خود را بى درنگ
بشكنى چون بر تو عرصه گشت تنگ

گر شكيبائى كنى در كار سخت
بر فرج بندى اميد و حسن بخت

بهتر از مكريست كه بندى بكار
ليك ترسى از عذاب كردگار

ترس در دل باشدت زان باز خواست
كه خدا در هر دو عالم باز، خواست

خون ناحق بر زمين هرگز مريز
كه از اين بدتر نباشد هيچ چيز

هيچ چيزى، همچو خون ناصواب
خلق را سنگين نگرداند عذاب

نعمت حق را نيارد بر زوال
عمر را كوته نگرداند مجال

اولين مبناى روز رستخيز
در قضاوتها همين خونهاست نيز

پس زخونريزى ناحق از عوام
دولت خود را مده هرگز قوام

در حقيقت خون ناحق ريختن
از طنابى سست هست آويختن

قدرتت را كم كند در رهبرى
بلكه آن را از تو گيرد ديگرى

گر بناحق خون بريزى در وطن
نه پذيرد عذر تو يزدان نه من

چون سزاى خون ناحق را تقاص
نيست چيز ديگرى غير از قصاص

گر به غفلت تيغ تو كس را بكشت
يا بمرد از ضربت شلاق و مشت

الحذر كز نخوت فرماندهى
خود نخواهى خونبهايش را دهى

دور باش از اينكه باشى خودپسند
يا كنى تكيه بر اين احوال چند

از ستايش كردن مردم گريز
با تمام چاپلوسان مى ستيز

خودپسندى و تملق، آفتى است
تا بتازد اهرمن، خوش فرصتى است

صفحه ى دل را كند شيطان سياه
نيكوان را مى كند نيكى تباه

الحذر زانكه بر او منت نهى
گر ز نيكى بر كسى چيزى دهى

يا مخوان هرگز بزرگش در شمار
ور دهى وعده، خلاف آن ميار



گر ز كار خود گذارى منتى
ارج نيكى را برد چون آفتى

گر شمارى كار نيكت را زياد
نور حق خاموش مى گردد ز ياد

گر به خلف وعده دست آويختى
خشم خلق و قهر حق انگيختى

حجتم اينست، چون دارى جواب؟
چون خدا فرموده در محكم كتاب:

»دشمنى كرديد با پروردگار
گر بگوئيد آنچه ننمائيد كار«

تا نباشد موقع كارى هنوز
خود مده هرگز شتابى را بروز

يا چو باشد موقعش، چالاك و چست
در عمل پايت نگردد هيچ سست

در امور مبهم و ناپايدار
بيهده هرگز نباشى پافشار

از تعلل در عمل مى باش دور
چونكه روشن گشت نزدت آن امور

بهر هر كارى معين موقعى است
بهر چيزى مشخص موضعى است

خاص خود هرگز مخوان آن نعمتى
كه خدا دادست بهر ملتى

يا مكن غفلت در آنچه روشن است
در نگاه خلق كارى متقن است

آنچه را ناحق شدى صاحب كنون
مردمان آرند از چنگت برون

پرده از رازت بيفتد بركنار
داد مظلومان بگيرند از تو زار

مالكا از خويشتن ميدار دور
خشم و قهر و بدزبانى و غرور

تا نسنجيدى، سخن بر لب ميار
خويش را از اين صفتها دور دار

چون بگردى خشمگين، تاخير كن
تا شوى آرام، پس تدبير كن

هرگز اين قدرت نمى آرى بدست
كه چشانى خشم را طعم شكست

غير از اينكه هر نفس آرى بياد
بازگشتى هست و ربى و معاد

بايد اى مالك بگيرى درس و پند
زآنچه كه حكام پيشين كرده اند



داد مردم را بخوبى داده اند
سنت نيكو بجا بنهاده اند

رهروان سنت پيغمبرند
از كتاب الله فرمان مى برند

خوب بنگر تا چها كرديم ما
وانگهى بر ما بفرما اقتدا

در عمل كردن بدين پيمان بكوش
آنچه بنوشتم بگوش دل نيوش

اينك اى مالك بدين نيكو كلام
حجتم را بر تو گرداندم تمام

تا اگر نفست نمايد سركشى
بى بهانه، زهر قهرم را چشى

خواهشى دارم من از پروردگار
آنكه دارد رحمتى و اقتدار

كه دهد توفيقمان بر آن عمل
كه شود خشنود از آن، عزوجل

پيش خويش و بندگانش از كرم
خود پذيرد عذرمان را نيز هم

چون از اين مهمانسرا بستيم بار
نام نيكو ماند از يادگار

شهرها آباد و نعمتها زياد
روز بخشش نام ما آرد بياد

با سعادت كارمان آيد به سر
بركشيم آخر شهادت را به بر

بر شهادت سخت داريم اشتياق
طاقت ما از فراقش گشته طاق

بر رسول و خاندان او سلام
خاندانى پاك و طاهر، والسلام

نامه 054-به طلحه و زبير




واقعيت را كنون فهميده ايد
گرچه رويش را به شك، پوشيده ايد

من نكردم از خلافت گفتگو
تا خود مردم به من كردند رو

دست بيعت را نهان كردم، ولى
دست آوردند و خواندندم ولى

پس شما هم آنزمان با ميل خويش
دست بيعت را بياورديد پيش



خلق گر كردند با من بيعتى
نه مرا ثروت بد و نه قدرتى

گر شما هم با رضا و اختيار
بيعتى كرديد با من برقرار

تا زمان باقيست برگرديد زود
توبه بنمائيد بر يزدان جود

گر به نادلخواه بيعت كرده ايد
دست يارى نزد من آورده ايد

چون بظاهر تابع من بوده ايد
سركشى خود نهان بنموده ايد

پس بنابراين كنون بر من رواست
كه نمايم از شما بس بازخواست

بين مردانى كه بربستند بار
هجرتى كردند در آن روزگار

بيشتر لايق نبوديد و سزا
بر تقيه كردن و بر اختفاء

گر نمى بستيد پيمان از نخست
به، كه بستيد و سپس كرديد سست

قاتل عثمان مرا پنداشتيد
در مدينه بس فغان برداشتيد

حاضرم من در مدينه، ديگرى
بين ما اكنون نمايد داورى

داورى كه نه بود همراه من
نه شما را نيز باشد هم سخن

هر چه او گويد بدان گردن نهيم
هر كه را خواند مقصر، دل دهيم

اى دو پير مرد، با حق آشنا
باز بايد گشت زين فكر خطا

ورنه خشم ايزد و زشتى ننگ
مى زند بر جانتان، همواره چنگ

نامه 055-به معاويه




ايزدى كه جان به پيكرها دميد
اين جهان را بهر عقبى آفريد

خلق را مى آزمايد، كردگار
تا چه كس صالحترست و استوار

نيست جاى ما حصار تنگ خاك
نه ز مهرش جامه ى جان گشت چاك

چند روزى جايمان در اين سراست
جايگاه امتحان و ابتلاست