ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 53
نمايش فراداده


هر كسى را امتحانى رو نمود
ما دو تن را نيز با هم آزمود

هر يك از ما حجتى بر ديگريست
تا كدامين كس ز بدكارى بريست

پس تو قرآن را پناهت ساختى
در پى دنيا دو اسبه تاختى

گرچه بودم پاك و دانستى تو هم
باز بر قتلم بكردى متهم

در دل شام، افترائى ساختيد
خون او را گردنم انداختيد

هر كه را عقلى بود در آن وطن
مى كند تحريك نادان، ضد من

ايستاده نيز با تزوير دين
مى نهد در دامن بنشسته، كين

اى معاويه بترس از كردگار
تا كى اهريمن ترا دارد مهار

رو به عقبى مى كن از دنيا، گريز
راه ما اينست، كمتر مى ستيز

الحذر از اينكه صياد قضا
بر زند بر سينه ات تير بلا

آنچنانكه ريشه ات را بر كند
آتشى در دودمانت افكند

مى خورم سوگند بر پروردگار
نشكنم سوگند، هستم استوار

هر كجا كه دست تقدير قضا
ما دو تن را نزد هم سازد رها

همچنانت آشكارا دشمنم
باز هم شمشير بر تو مى زنم

»تا نمايد بين ما، حق، داورى
بهتر از او نيست داور، ديگرى«


نامه 056-به شريح بن هانى




صبح و شب بر ايزدت تقوا بورز
از فريب دنيوى، بر خود بلرز

اين تفكر را ز سر مى كن برون
كه امان يابى ز دنياى زبون

بس فراوان كارها، دارى تو دوست
در پى آن اتفاقى نانكوست

خويشتن را زان تمايل بازدار
ورنه در دام هوس گردى دچار

مى كشد هر جا كه باشد ميل او
بس زيانها كه نمايد بر تو رو

نفس خود را بازدار از كام دل
خواهش او را به تقوى كن خجل

ريشه كن خشم را در هم بكوب
خانه ى جان را هم از خاكش بروب

نامه 057-به مردم كوفه




من دگر از جاى خود برخاستم
بهر ميدانى، سپاه آراستم

چه ستمديده چه ظالم پيشه ام
هست باطل يا بحق انديشه ام

گر كه مردم سر زمن پيچيده اند
يا كه از من سركشيها ديده اند

هر كه باشم، هر چه باشم، هر چه هست
ديگر اكنون جام صبر من شكست

مى نويسد ذكر حق را خامه ام
تا چو خواند، آنكه خواهم، نامه ام

گر نكوكارم مرا يارى كند
ور گنهكارم نه همكارى كند


نامه 058-درباره جنگ صفين




ابتداى كار، ديديم اهل شام
ظاهرا بودند با ما هم كلام

بر خدائى مشترك سجده بريم
پيرو يك دين و يك پيغمبريم

كرده ايم آئين يزدان را قبول
هر دو بنمائيم تصديق رسول

هيچيك بر ديگرى برتر نئيم
در پى تحقير يكديگر نئيم

خون عثمان بود تنها اختلاف
عامل اين جنگ بود و اين مصاف

دست ما از خون عثمان بود پاك
در دل ما هم نبد از جنگ باك

زين سبب رانديم بر لب اين كلام
دور باشيم از نبرد اى اهل شام

چاره ى كار اين زمان بايد نمود
بعد جنگ از چاره جوئيها چه سود

آتش اين جنگ را خامش كنيم
خلق را با آشتى سرخوش كنيم

تا دوباره، كار دين يابد قوام
حق بجاى خويش گردد مستدام

پاسخ آمد، زان گروه غرق ننگ
ما نمى دانيم راهى غير جنگ

سركشى كردند و آتش درگرفت
شعله ور شد، جنگ بال و پر گرفت

جنگ، گرگى بود بس درنده خو
كرد دندانش به هر دو سو، فرو

بر گلو، چنگال خود را مى فشرد
هر نفس، نفسى دگر جان مى سپرد

چون بگرديدند عاجز از ستيز
دعوت ما را پذيرفتند نيز



چنگ در قرآن حق انداختند
حكم آنرا داور خود ساختند

دل بدان داديم با جهدى تمام!!
تا دگر حجت بر ايشان شد تمام

هر كه بر اين حكم پابرجا بماند
از هلاكت هم خدا او را رهاند!!

ليك آنكه با لجاجت پشت داد
تيغ عصيان بست و شمشير عناد

عهد خود بشكست و بودى ناسپاس
دور خود چرخيد چون گاو خرآس

مهر بدبختى بر او برزد خدا
از بلاى بد، نمى گردد رها

نامه 059-به اسود بن قطبه




چونكه والى را هوا در سرفتاد
بازمى ماند ز انصاف و ز داد

خلق را با يك نظر مى كن نگاه
ظلم همچون عدل نبود هيچگاه

خويشتن هم دور شو زان ناپسند
كه چو ورزد ديگرى، بينى گزند

نفس خود در باز در راه خدا
آنچه را واجب شده بنما ادا

زين عمل باش آرزومند ثواب
ترس در دل دار از قهر و عقاب

هست دنيا، جايگاه امتحان
گه عيان پس مى دهى گاهى نهان

كس نياسايد در اين دنيا دمى
جز كه در عقباى او گردد غمى

در جهان پرنشيب و پرفراز
هرگز از حق خود نگردى بى نياز

از حقوقى كه كنون بر دوش توست
حفظ نفست هست از هر نادرست

تا توان دارى بمردم كن مدد
تا تو را پاداش نيكوئى رسد



اجر نيكوئى كه نزد ايزدست
بهتر از چيزيست كه دادى زدست

نامه 060-به فرماندارانى كه ارتش ...




من روانه كردم اينك يك سپاه
بگذرند از شهرتان در بين راه

بارها گفتم بر ايشان آشكار
آنچه را واجب شد از پروردگار

تا نيازارند كس را با گزند
نه بجائى هيچ آسيبى زنند

من تعهد كرده ام با خلق خويش
كه نگردانم كسى را قلب ريش

زين سبب از غم گريبان ميدرم
گر رسد زخمى به كس از شكرم

خود مگر عاجز شود سرباز ما
مانده باشد دور از آب و غذا

پس بناچار و براى سد جوع
بر غذاى خلق بنمايد رجوع

هر كه را ورزد ستم كيفر دهيد
بار تعذيبش بدوش و برنهيد

باز داريدش چو خواهد بى خرد
سوى مال مردمان دستى برد

جز در آن چه كردم استثناء دگر
ورنه بر كل سپاه آيد ضرر

گوئيا من نيز هستم در سپاه
مى كنم منزل به منزل طى راه

يا گمان برديد بهر داورى
جز خدا و من نباشد ياورى

پس به من گوئيد تا من نى زهم
با توكل بر خدا، حكمى دهم

نامه 061-به كميل بن زياد




بگذرد و مسلمين را غارت كند.

گر كه انسان كار خود را وا نهد
دل بكارى كه نبايد بر دهد

كرده عجز خويشتن را آشكار
فكر او باشد بناه و نابكار

از چه رو در غارت قرقيسيا
مرزهاى خويش را كردى رها

مرزهائى كه بايد بنگرى
حافظش جز تو نباشد ديگرى

جز سپاه تو ندارد كس حضور
تا سپاه خصم را راند بدور

بس خطا كردى و بس بد كرده اى
پل شدى و خصم را رد كرده اى

دشمن از تو بگذرد آسوده بال
دوستانت را كند آنسو قتال

نه توانت هست هرگز بر ستيز
نه شكوهى كه بترسند از تو نيز

نه توان دارى ببندى راه مرز
نه عدو از وحشتت افتد به لرز

نه نياز خلق، بنمائى روا
نه اميرت از تو مى باشد رضا

نامه 062-به مردم مصر




كردگارى كه جهان را آفريد
مصطفى را بر رسالت برگزيد

تا بترساند بشر را از اله
بر رسولان دگر باشد گواه

چون محمد »ص« جام وصل حق چشيد
رفت و از اين خاكدان دامن كشيد

مسلمين بهر حكومت اى دريغ
چون عدو خستند جانها را به تيغ

خود نمى شد باورم بعد از نبى
اينچنين برپا شود شور و تبى



پس خلافت را عرب با جبر و زور
خود ز اهل بيت او سازد بدور

يا بيارند از كفم آن را برون
بر زمين جارى شود غرقاب خون

شعله اى از حيرتم در برگرفت
هيچ چيز اينسان نبردم در شگفت

جز كه ديدم خلق را شورى فتاد
با فلانه كس به بيعت دست داد

من كشيدم دست خود را بر عقب
خلق را كردم رها در آن شغب

تا كه جمعى خارج از آئين شدند
دشمن اسلام و خصم دين شدند

پس بترسيدم در آشوبى چنين
گر نباشم يار دين و مسلمين

در صفوف مسلمين افتد شكاف
دين بگردد زير و رو زين اختلاف

وين مصيبتها مرا سنگينترست
بدتر از آنكه خلافت شد ز دست

چون متاع دنيوى در روزگار
چند روزى هست و گردد محو و خوار

چون سرابى كه خورد نقش فنا
يا سحابى كه شوند از هم جدا

پس در آن آشوب برپا خاستم
ضد باطل لشكرى آراستم

محو شد باطل ز لوح روزگار
دين بر حق، ماند برجا، پايدار

ادامه ى نامه:

گر زمين سرشار مى شد از بدى
پر ز گمراهان راه ايزدى

گر كه من تنهاى تنها هم بدم
يك تنه راهى ميدان مى شدم

باز هم هرگز نيامد مشكلم
هيچ ترسى هم نبودى در دلم

خوب مى دانم كه ايشان گمرهند
در ميان تيرگيها جان دهند

راه من راه درست كردگار
آخر اين راه گردم رستگار

اشتياقم، روى يزدان ديدنست
دانه اى از خرمنش برچيدنست

سخت غمگينم، اگر قومى دغل
بيخرد، بدباطن و تيره عمل

حكمران ملت مسلم شوند
خلق، خام عده اى ظالم شوند



چنگ در اموال يزدانى زنند
گرد مردم تار بيگارى تنند

فاسقان را بار همكارى كشند
با نكوكاران به كين و آتشند

يكتن از اين فاسقان، خوردى شراب
حد زدم بر او كه جانش شد كباب

ديگرى اشهد بروى لب نگفت
تا نشد با ثروت بسيار جفت

گر نمى ترسيدم از اين قوم پست
كه عنان حاكمى، گيرد بدست

بر حكومت، خود نمى آويختم
يا شما را بر نمى انگيختم

يا نمى خواندم بسوى اتحاد
يا نكردم هيچ ترغيب عباد

و آنزمان كه سر ز رايم تافتيد
سوى ديگر منزلى بشتافتيد

بر خدا سوگند چون باران و ميغ
خود رهاتان مى نمودم بى دريغ

خود نمى بينيد آيا خصم پست
مرزها را يك به يك آرد بدست

حلقه را بر رويتان گردانده تنگ
شهرها را يك به يك آرد بچنگ

آتش جنگ است هر سو شعله ور
پرده افكندست دودش بر نظر

حق بيامرزد شما را، بيدرنگ
بار بربنديد بر ميدان جنگ

پاى خود بيرون نهيد از خانه ها
هيچ ننشينيد در كاشانه ها

ورنه، مى بينيد، خوارى و ستم
هم ز عزت بهره اى بينيد كم

جنگجو، همواره بيدارست و تيز
هوشيارانه مهياى ستيز

وانكه در پلكش، گران خوابى، نشست
در كمينش ديده اى بيدار هست


نامه 063-به ابوموسى اشعرى




نامه اى بر ابن قيس از مرتضى
از اميرالمومنين عبد خدا

من شنيدم، كرده اى چيزى بيان
كه ترا هم سود دارد هم زيان

پس همينكه پيك من نزدت رسيد
دامن همت دگر، بالا زنيد

زود بيرون آى از آن سوراخ تنگ
كه خزيدى در پناهش غرق ننگ

برگزين از ياوران پايمرد
كوفه را مى خوان به ميدان نبرد

چون بدانستى سخن باشد صواب
زود بر اجراى امرم كن شتاب

ور دودل ماندى، كناره گير زود
عاملى من، ترا در خور نبود

بر خدا سوگند هر جا هم روى
بازت آرند و اسيرى مى شوى

همچو شيرى با كره آميخته
مايعى در ظرف جامد ريخته

آنچنان آشفته مى گردى و سست
كه ندانى راست را از چپ درست

تلخ، بنمايند، از جايت بلند
روبرويت دام و پشت سر كمند

تا نپندارى كه كارى ساده است
دفع اين فتنه كه رو بنهاده است

بايدش بر زين سختيها نشست
مرتفع ره، را كنى هموار و پست

توسن عقل خودت را رام كن
ترك اين پندارهاى خام كن

پرده ى ترديد بر كارت بدر
بهره از طاعات و پيكارت ببر

گرنه بر گفتار ما دل بسته اى
بى جهت بر مسندت بنشسته اى

گوشه گيرى كن اگر دارى هراس
بعد از اين عزلى، بدون هر سپاس

لايقى بايد كه بنشيند به تخت
كس سراغت نايد اى، خوابيده بخت

بر خدا، حقست امروز اين جهاد
آنكه حق با اوست فرمانش بداد

نيست ما را هيچ ترس از ملحدان
تا بخواهم چاره انديشم بدان


نامه 064-به معاويه




همچنان كه گفته اى، بوديم يار
اجتماعى بين ما بد برقرار

يارى ما همچو بشكسته سبوست
با شما هرگز نخواهم بود دوست

زانچه ديگر پيش از اينها روى داد
بين ما يكسر جدائى اوفتاد

ما بياورديم ايمان بر خدا
كفر ورزيديد بر يزدان شما

اينزمان هستيد بر فتنه دچار
ما براه خويشتن بس استوار

پيشواتان هم يكى روباه پير
با كراهت شد مسلمان ناگزير

چون بزرگان عرب را ديد چند
كه بدين مصطفى پيوسته اند

گفته اى هم خون طلحه هم زبير
ريختم من، خود مقصر نيست غير

وانگهى از عايشه راندى سخن
كه بشد آواره از شمشير من

در ميان كوفه و بصره بجنگ
تاختم تا دشمنم آمد به چنگ

خود گرفتم آنچه گفتى بود راست
چون بدى غائب، چه خسرانى تراست؟

من چرا بايد بگردم عذرخواه
از توئى كه بددلى و روسياه؟

گفته اى نزد من آئى، پرتبى
با مهاجرها و انصار نبى

از كدامين هجرت آيا دم زنى؟
كاينچنين فرياد در عالم زنى

آنزمانى كه بخفت ناگزير
شد يزيد بن ابوسفيان اسير

گفت پيغمبر كه هجرت شد تمام
لب دگر بربند از اين گفتار خام

بهر ديدارم مكن هرگز شتاب
لحظه اى آرامش خود را بياب

بهتر آن باشد كه من با تير و تيغ
خود بديدارت شتابم بى دريغ

چون مرا مامور كرده كردگار
تا بگيرم انتقامى از تو زار