ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 61
نمايش فراداده


اينكه اكنون رخت بربسته دگر
فرض بنمائيد، باشد در سفر

يا دوباره بازگردد سويتان
همنشينى مى كند در كويتان

يا شما بر سوى او بنديد بار
از همان راهى كه او شد رهسپار

حکمت 350




وقت نعمت هم بترسيد از خدا
همچنانكه ترس داريد از بلا

هر كه در مالش گشايش شد پديد
ليك دامش را پس پرده نديد

خويش را از آفتى ايمن شمرد
كه كسى زان جان سالم در نبرد

گر به دل باور ندارد تنگدست
كاين فقيرى امتحان ايزدست

كرد ضايع، باد خاموشى دميد
بر نكو اجرى كه مى رفتش اميد

حکمت 351




اى اسير حرص اى بندى آز
اسب رويا را كمى، كمتر بتاز

هر كه بر دنيا نمايد اعتماد
رفت در خواب و به رويا تكيه داد

آن زمان بيدار مى گردد ز خواب
كه فرود آيد بر او سيل عذاب

در شبى تاريك، بى اميد فجر
روى هم دندان بسايد گرگ زجر

نفس خود را خويش، بنمائيد ادب
تا رود از موضع حرصش عقب

حکمت 352




تا اميد خير باشد در سخن
خود نبايد برد هرگز سوءظن

حکمت 353




چون بخواهى حاجتى را از خدا
عاجزانه بازكن دست دعا

ابتدا مى خواه از پروردگار
تا درودى بر نبى سازد نثار

وانگهى هر حاجتى دارى بخواه
كه اجابت مى كند يكتا اله

زين سخنها، بيشتر، شان خداست
كه چون از او، كس، دو حاجت را بخواست

خود نمايد حاجت اول ادا
ليك ننمايد دوم حاجت روا

حکمت 354




هر كه باشد، فكر حفظ آبرو
دور ماند از جدل در گفتگو

حکمت 355




چون شرايط نيست، تعجيل، ابلهيست
تا رسد فرصت، نه جاى كوتهيست

حکمت 356




خود مپرس از آنچه كه نامد هنوز
آنچه پنهانست و ناكرده بروز



چونكه حتى بهر آنچه داده روى
نيست وقت پرسشى و جستجوى

حکمت 357




فكر تو تصوير گوياى دلست
همچو آئينه بيانش كاملست

اتفاقاتى كه در گيتى فتاد
خيرخواهانه ترا هشدار داد

گر پى تاديب دل، دارى تلاش
زآنچه از كس بد شمارى، دور باش

حکمت 358




علم بايد يار باشد با عمل
چون بياموزى، عمل كن، بى امل

گر نباشند ايندو با هم همسفر
مرغ دانش مى كشد از ذهن، پر

حکمت 359




آنچه از دنياى دون آيد بدست
همچو خاشاكى و با آلوده است

نيست اينسان مرتعى، جاى چرا
خود نمى گرديد دور از آن چرا؟

گر ز مهر اين عجوزه دل كنيد
به، كه بر تخت خوشى تكيه زنيد

رزق يكروزه اگر آيد بدست
خود ز ثروت جمع كردن بهترست

هر كه افزون خواست، بدبختى كشيد
وانكه زان دل شست، بر راحت رسيد

هر كه دل بر زيور دنيا نهاد
كور سازد عاقبت چشم نهاد

هر كه بر مهر جهان دل داده است
كار او با غصه ها افتاده است

دردها رفتند در كنج دلش
جز غمى جانكاه نبود حاصلش

تا گلويش پر شود از جام درد
مرغ جانش از قفس پرواز كرد

مهر مرگش را چه آسان زد خدا
دوستان در گور، كردندش رها

مرد مومن بر جهان روسياه
مى كند با ديده ى عبرت نگاه

مى خورد روزى، بقدر احتياج
رد نسازد پندها را با لجاج

آنكه فكرش شد بر ايمان مبتنى
كار دنيا را بداند دشمنى

گر زمانى ثروتش در برنشست
آنقدر بخشد كه گردد تنگدست

مردمان از بودنش هستند شاد
بعد كوچش غم بماند در نهاد

خلق را اينگونه باشد حال و روز
تا نكرده »روز نوميدى« بروز


حکمت 360




بهر طاعت، مى دهد يزدان ثواب
بر گنهكاران زند چوب عذاب

دوست دارد تا نباشد كار زشت
دوزخش خالى و پر باشد بهشت

حکمت 361




روزگارى مى رسد كه در زمين
خود فقط ناميست، از قرآن و دين

خود مساجد را بنا باشد درست
از لحاظ رهنمائى هست سست

بدترين مردم، كه قومى فاسدند
ساكنان و بانيان مسجدند

فتنه ها زير سر اين مردمست
در لجنزاران زشتى، حق، گمست

هر كسى از اين بلا ماند بدور
مى كشانندش به ميدان حضور

وانكه از اين دام مى گردد رها
بار ديگر آورندش در بلا

حق تعالى گفته در محكم كتاب
»آنچنان ريزم بر اين مردم عذاب

كه بخيزد از دل مردم قرار
بردباران هم شوند آشفته وار«

چون چنين خواهد كند يكتا خدا
مسالت داريم از او عفو از خطا

حکمت 362


(مى گويد در كمتر منبرى بود كه امام در ابتدا اين سخنان را نفرمايند:)

ترستان بايد بدل، از كردگار
آنكه خلقت را نموده برقرار

آدمى را بيهده خلقت نكرد
تا ببازيچه شود از راه طرد

در دل ظلمت نكرد او را رها
تا شود سرگرم با بازيچه ها

نقش دنيا را نبيند دلفريب
خويش را سازد از عقبى، بى نصيب

هر كسى كه گول دنيا را بخورد
گر كه بر بالاترينها راه برد

باز هم در پيش آنكس هست خوار
كه نصيبى يافته روز شمار

حکمت 363




هيچ عزت برتر از پرهيز نيست
برتر از اسلام، ارجى نيز نيست

خويشتندارى بود اوج خرد
كس شفيعى، به ز توبه، ناورد

قانعى گنجيست، گر آيد بكف
قانعى و دل بود در و صدف

فقر مى ميرد نه با مال زياد
بلكه با خشنودى از آنچه بداد



آنكه كرده اكتفا بر روزيش
صاف گردانده ره پيروزيش

رغبت دنيا، كليد سختى است
باعث زجر و غم و بدبختى است

آنچه زان بر جان تباهى مى رسد
حرص و كبرست و شرورى و حسد

حکمت 364


(جابر بن عبدالله انصارى را فرمود:)

تا كه باشد چرخ دنيا پايدار
چار چيز آن را نمايد استوار

عالمى كه بر عمل كردن شتافت
جاهلى كز يادگيرى سر نتافت

و آن سخى كه دست بخشش برگشاد
و آن گدا كه دين بدين دنيا نداد

گر نبندد عالمى، علمش به كار
جاهل از آموختن، سازد فرار

چون توانگر، بخل در بخشش نمود
ياد عقبى را فقير از دل زدود

هر كه را حق، نعمتى افزون بداد
حاجت مردم بر او باشد زياد

چونكه در راه خدا بندد به كار
نعمتش را مى كند، حق، پايدار

ور كه ننمايد حقوقش را ادا
مى رود نعمات او رو بر فنا

حکمت 365


(عبدالرحمنى مى گويد قبل از جهاد امام بر مردم شام فرمودند:)

دور ماند، مرد پاكيزه سرشت
با دل و دست و زبان از كار زشت

اينچنين پاكيزه مردى خوش خصال
نيك مردى را رسانده بر كمال

هست مردى كه كند پرهيز و چند
با زبان و دل، ز كار ناپسند

ليك دستش را نيندازد به كار
يعنى اينكه نيست مرد كارزار



پس دو خصلت از سه خصلت را گرفت
سومى را داد از دست اى شگفت

ديگرى در دل بدى را بد شمرد
بر زبان ناورد و دستى هم نبرد

اينچنين مردى دگر داده ز دست
خود دو خصلت را كز آنها برترست

ديگرى بد را نمى گويد بدست
نه بروى لب، نه با دل، نه به دست

اينچنين كس در ميان بندگان
مرده اى باشد ميان زندگان

كل اعمال نكو، حتى جهاد
كه خدا دستور داده بر عباد

در قبال امر بر معروف و نيز
نهى از منكر، نيرزد يك پشيز

نسبتى كه بينشان برپا بود
در مثل چون قطره و دريا بود

امر بر معروف و نهى از بدى
هر دو هستند از امور ايزدى

نه ز رزق آدمى كم مى كنند
نه طناب مرگ محكم مى كنند

پس چرا دورى كنيد از اين دو كار؟
پايتان از چه نباشد استوار

برتر از آندو، عدالتخواهى است
نزد آن رهبر، كه جابر هست و پست

حکمت 366


(عبدالرحمنى مى گويد قبل از جهاد امام بر مردم شام فرمودند:)

دور ماند، مرد پاكيزه سرشت
با دل و دست و زبان از كار زشت

اينچنين پاكيزه مردى خوش خصال
نيك مردى را رسانده بر كمال

هست مردى كه كند پرهيز و چند
با زبان و دل، ز كار ناپسند

ليك دستش را نيندازد به كار
يعنى اينكه نيست مرد كارزار

پس دو خصلت از سه خصلت را گرفت
سومى را داد از دست اى شگفت

ديگرى در دل بدى را بد شمرد
بر زبان ناورد و دستى هم نبرد

اينچنين مردى دگر داده ز دست
خود دو خصلت را كز آنها برترست

ديگرى بد را نمى گويد بدست
نه بروى لب، نه با دل، نه به دست

اينچنين كس در ميان بندگان
مرده اى باشد ميان زندگان

كل اعمال نكو، حتى جهاد
كه خدا دستور داده بر عباد

در قبال امر بر معروف و نيز
نهى از منكر، نيرزد يك پشيز

نسبتى كه بينشان برپا بود
در مثل چون قطره و دريا بود

امر بر معروف و نهى از بدى
هر دو هستند از امور ايزدى

نه ز رزق آدمى كم مى كنند
نه طناب مرگ محكم مى كنند

پس چرا دورى كنيد از اين دو كار؟
پايتان از چه نباشد استوار

برتر از آندو، عدالتخواهى است
نزد آن رهبر، كه جابر هست و پست

حکمت 367


(ابوحجيفه مى گويد از اميرالمومنين شنيدم كه فرمودند:)

اولين پله كه باشد در جهاد
ليك از آن بازمى مانند عباد

با دو دست خود، نبردى راندن است
تيرگى را بر تباهى خواندنست

پله دوم جهاد با زبان
پله سوم دلست و ميل آن

هر كه نيكى را بسوى دل نخواند
يا ز قلب خود بديها را نراند

شد دگرگون اندك اندك خوى او
پستيش آمد فرا، خوبى فرو

حکمت 368




حق بود سنگين ولى باطل سبك
اين گلوگيرست و آن يك، بس خنك

حکمت 369




مردمى كه در نكوئى زيستند
باز هم از قهر ايمن نيستند



چون خدا گفته »به غير از خاسران
نيست كس از مكر يزدان در امان«

همچنين بر هر كه شد غرق گناه
خود مشو نوميد از لطف اله

چون خدا خود كرده اين نكته بيان
»نيست كس نوميد از او جز كافران«

حکمت 370




در درون بخل باشد هر بدى
نقش زشتى را به دلها بر زدى

حکمت 371




بر دو گونه هست روزى در قضا
آنكه جوئى، وآنكه مى جويد ترا

پس مخور امروز غم، كه طى سال
رزق يابم يا نهد رو بر زوال؟

روزى هر روز تو آيد ز پس
بهر آنروزت بود كافى و بس

گر بمانى زنده، پس يكتا خدا
رزق هر روزت كند آنروز عطا

ور كه فردا عمر تو آيد بسر
غصه ى روزى چرا دارى دگر

روزيت را ديگرى نارد به كف
قادرى آن را نمى گيرد هدف

آنچه كه بهرت مقرر كرده است
بى تعلل نزد تو آورده است

(اين گفتار در نامه ى 31 هم تكرار شده بود.)

حکمت 372




اى بسا كس بامدادى را بديد
شامگاهش از جهان دامن كشيد

اى بسا شب بر كسى بردند رشك
بامدادان بهرش افشاندند اشك

حکمت 373




حرف، اسير توست تا بنهفته اى
چون بگوئى، تو اسير گفته اى

همچنان كه سيم و زر دارى نهان
در دهانت كن حفاظت از زبان

اى بسا حرفى، براند نعمتى
پيش آرد، تنگنا و نقمتى

حکمت 374




آنچه را آگه نمى باشى مگو
هر چه ميدانى، مكن زان گفتگو



چونكه بر هر يك از اعضاء شما
كرده واجب چيزهائى را خدا

روز رستاخيز پرسد از بدن
كه چها كرديد با اعضاء تن

حکمت 375




بس زيانكاريد اگر يكتا اله
چون كند بر كارهايتان نگاه

خود ببيند دل ز طاعت كنده ايد
تا گلو از معصيت آكنده ايد

گر توانى يافتى و اقتدار
دل بده بر طاعت پروردگار

ور ضعيفى، پاك مى باش و شريف
در گنه كردن بمان خوار و ضعيف

حکمت 376




تكيه بر دنيا بود دور از خرد
گرچه مى بينى شتابان بگذرد

در نكوكارى كز اجرش آگهى
بس زيانكارى، چو كردى كوتهى

عجز باشد كه نمائى اعتماد
بر كسى كه آزمايش پس بداد

حکمت 377




هيچ مى دانى بچشم كردگار
هست دنياى دنى بسيار خوار

چون گنهكارى و عصيان بر خدا
هست تنها در همين دنيا، بجا

تا ز دنيا، كس نگردد رهسپار
در نيابد اجر خود از كردگار

حکمت 378




هر كه از كارش بجائى ره نبرد
از نژاد خويش هم، نانى نخورد

(در روايت ديگرى آمده است.)

هر كه خود حيثيتش داده ز دست
از پدرهايش چه نفعى حاصلست

حکمت 379




هر كسى كه در پى چيزى شتافت
بر همه يا برخى از آن دست يافت

حکمت 380




اى بسا خيرى كه پشتش آتش است
يا پس شرى، بهشت دلكش است

جز جنان، هر نعمتى بيقربت است
غير از آتش، هر بلا عافيت است

حکمت 381




هست درويشى بلائى بر بدن
بدتر از آن هست بيمارى تن

بدتر از هر دوست، بيمارى دل
تا ابد خوشبختيت ماند به گل

همچنين باشد سه نعمت روى خاك
وسع مال و تندرستى، قلب پاك

حکمت 382




هر كه ايمان بر خدا آورده است
روز و شب را بر سه قسمت كرده است




قسمتى در خلوت خود، سرفراز
مى نمايد با خدا راز و نياز

نوبتى، كوشد پى كسب معاش
مى نمايد در پى روزى تلاش

نوبتى ديگر دهد بر خود مجال
تا برد لذت ز نعمات حلال

هر كه را يزدان زده مهر خرد
رو به چيزى غير از اين سه، ناورد

كسب روزى، كوشش بهر معاد
لذت مشروع بردن ز آنچه داد

حکمت 383




پارسا مى باش، تا رب جهان
زشتى دنيا دهد بر تو نشان

لحظه اى غافل مشو تا زنده اى
چون ميان صد بلا تا زنده اى

حکمت 384




آدمى زير زبان بنهفته است
هست پنهان تا سخن ناگفته است

در سخن آئيد تا كه آشكار
پرده از راز شما افتد كنار

حکمت 385




مشك عطرى دلنشين و دلكش است
حمل آن آسان و بوى آن خوش است

حکمت 386




ناز خود بگذار و كبر از دل بشور
هر نفس يادآور از بالين گور

حکمت 387




آنچه دنيا داد، بستانش بهوش
زآنچه روگردان بگردد، چشم پوش

با همه احوال اگر خواهى فزون
پا منه از راستى هرگز برون

حکمت 388




اى بسا كه ضربت يك جمله اى
خود موثرتر بود از حمله اى

حکمت 389




هر چه با آن مى توانى كرد سر
هست كافى، گرچه باشد مختصر

حکمت 390




مرگ از ذلت بود شايسته تر
قانعى از خواستن، بايسته تر

هر چه در لوح قضا ننوشته است
با تلاش كس نمى آيد بدست

روزگار عمر، گردد بر دو حال
يا زيان دارد برايت يا كمال

چون به نفعت شد، مكن عصيانگرى
باش صابر، چون زيانى مى برى

حکمت 391




بين فرزند و پدر، پروردگار
خود حقوقى را نموده برقرار

طفل بايد از پدر فرمان برد
جز در آنچه معصيت مى آورد

پس پدر را آنچه برگردن بود
نام نيك و نيك پروردن بود



پيش از آنكه طفل آيد بر بلوغ
خود دهد از نور قرآنش فروغ

حکمت 392




چشم زخم و جادو و افسون و فال
واقعيت دارد و نبود محال

فال نيكو راست مى باشد ولى
فال بد باشد دروغ و مهملى

زين سخنها كه كسى بگرفته فال
كس نمى گردد مريض و تيره حال

بوى خوش، بيمار را باشد دوا
با عسل بهبود مى يابد قوا

اسب راندن، لذتى ديگر بود
سبزه ديدن انبساط آور بود

حکمت 393




گر نمائى دوستى با مردمان
از گزند خلق مانى در امان

حکمت 394


(به كسى كه بزرگتر از دهانش حرف مى زد فرمود:)

جوجه اى و مى پرى، بادا شگفت
كودكى و نعره ات بالا گرفت

حکمت 395




هر كه هر روزى به شاخى مى پرد
هيچ تدبيريش، سودى ناورد

حکمت 396


(از معنى لا حول و لا قوه الا بالله پرسيدند فرمود:)

يعنى اينكه با وجود كردگار
تا نخواهد، نيست ما را اختيار

آنچه را كه او اراده كرده است
مى توان آورد در گيتى بدست

چونكه ما را مالك چيزى نمود
بار تكليفش بدوش ما فزود

آنچه را كه داد چونكه واستاند
بنده را از بند تكليفش رهاند

حکمت 397


(به عمار ياسر فرمودند چون ديدند با مغيره مناظره مى كند:)

واگذار او را بحال خويشتن
پيش او از دين مگو هرگز سخن

چونكه او از دين فقط آن را گزيد
كه براى سود دنيا بد مفيد

شبهه ها را عامدا بگرفته پيش
تا كند توجيه، كار زشت خويش

حکمت 398




بهر قرب حق بود، بس دلپذير
گر غنى ورزد تواضع بر فقير

بهتر از آن، اينكه با تكيه به حق
از غنى اعراض ورزد مستحق

حکمت 399




هر كه دارد عقل، عقلش در حيات
عاقبت يكروز داد او را نجات


حکمت 400




هر كه با حق، پنجه ى دعوى، گشود
خون خود را بر زمين جارى نمود

حکمت 401




قلب، لوح چشم باشد در جهان
هر چه ديده ديد بنشيند بجان

حکمت 402




بهترين اخلاقها، ترس از خداست
هر كسى آموخت، از زشتى رهاست

حکمت 403




هر كه بر تو داد تعليم سخن
نسبت بر او، بتندى دم مزن

گفته ى زيباى خود، بر رخ مكش
نزد آنكه بر تو آمخت اين روش

حکمت 404




بهر تاديب دلت، بس، اين سخن
آنچه از جز خود، شمارى بد، مكن

حکمت 405




يا شكيبا باش چون مردان راد
يا چو نادانان ببر غم را ز ياد

حکمت 406


(در خبر ديگريست كه در غرائى فرمود:)

يا شكيبا باش چون مردان راد
يا چنان دامى، ببر، غم را ز ياد

حکمت 407


(در صفت دنيا فرمودند:)

مى فريبد، بس زيانها مى زند
مى گريزد، ريشه ات را مى كند

حق، نمى خواهد دهد در اين جهان
اجر ياران و عذاب دشمنان

هست دنيا در مثل همچون رباط
خلق افكندند در آنجا بساط

از همان روزى كه افكندند بار
بانگ مى آيد، كه شد وقت گذار

حکمت 408


(به امام حسن فرمودند:)

در كفت هر چه ز مال دنيويست
قبل و بعد از تو برايش صاحبيست

مال تو گر زد ضرر يا سود داشت
بهر يك تن زين دو كس خواهى گذاشت

اولى، آنكس كه در راه خدا
ثروتت را خرج مى سازد بجا

كام مى يابد، بدانچه كه بدان
كرده اى بدبخت خود را در جهان

دومى آنكس كه بنمايد نثار
نقد خود را در رهى جز كردگار