ترجمه منظوم نهج البلاغه

حمید قاضی خاکیاسری

نسخه متنی -صفحه : 135/ 80
نمايش فراداده

حكمت 277


  • به هر كس، كه تعجيل و امر شتاب طلب مى كند فرصت و وقت بيش هر آن آدمى را كه مهلت دهند بتاخير وقتش بهانه ز كار بجان گيرد و ميكشد انتظار

  • نمايند و بر سعى و كوشش خطاب رسد تا بر احوال و اعمال خويش دو روزى، امانى و فرصت دهند بجان گيرد و ميكشد انتظار بجان گيرد و ميكشد انتظار

حكمت 278


  • همانا كه در كاروان زمان بچيزى، نگفتندش اندر جهان مگر آنكه از بهر آن روزگار و روز بدى را، بستر و خفا ببردارد و كوبدش با جفا

  • گروه بنى آدم و مردمان خوشا حال وى در عيان و نهان بپا كرده اندوه ناسازگار ببردارد و كوبدش با جفا ببردارد و كوبدش با جفا

حكمت 279


  • ز شخص على، از قضا و قدر بفرمودشان در جواب سئوال رهى تار و باريك و پرپيچ و خم در آن داخل و رهسپار و روان و بحرى عميق است و درياى ژرف شناور بتوفان بحر قضا نهان مانده و سر و راز خداست دل و جان خود را، در آنش، برنج مداريد و در زير بار شكنج

  • بپرسش شدند و طلب از نظر به اندرز و حكمت، تمام و كمال بدهر است و بر زندگان و امم مگرديد و رنجور و خسته روان همه سرد و يخ بسته و پر ز برف مگرديد و از امر حق، نارضا ز ديگر امور زمانه جداست مداريد و در زير بار شكنج مداريد و در زير بار شكنج

حكمت 280


  • هر آنگه، خدا، بنده اى را، عيان ز بينائى و دانش او را، بدور حكمت 281 براى رضاى خداوندگار در آئين حق بود و روح وقار سر آمد بجان بود و دينش هدف بچشم وى و واژگونه بنا عيان مى نمود و شريف و سترگ دلش، از دوروئى، مخطط نبود نمى جست و مثل دگر مردمان نمى كرد و درباره اش گفتگو بپاكى زهد و برازندگى نمى برد و ميكردش از دم نثار بلفظ و زبان بود و پرعقل و هوش همى داد و پى كرده مى شد، محن نبوده، كسى، همچو او، در ميان فرو، مى نشانيد، بجام توان بتن بود و شير و يلى، در روان گمان مى نمودند و خوار و عليل پديد مى شد و با وجود و نهاد بحان بود و غران يلى، در ميان دلير و گوى بود و در سير و گشت نمى كرد اظهار و بر كس خلل همى آمد و مى نمودش بيان نمى كرد و در كرده اش واكنش همى جستى و حجت كاره اى بر او، مهر و يا خشم تن مى تنيد نميكرد و از زخم و رنج و وبال همى جست و شهد زلال صفا بجان مى نمودش بدون خلل نميگفت و مى زد لگد بر هوس گهى مى شدند و برخ، خيره اش نبودند و دژ بود و حق قالبش ز نشر سخن بود و داد و خروش نمودار ره ميشد و آشكار ز ميل هوسباره دارد نشان بجان ميشد و كار مردوده طرد بدوران دنيا و گشت زمان صفات گهر بار شايسته را بر آنها هواخواه و راغب شويد نداريد و سستيد و خسته روان بباشيد و از جهل و غفلت بدر خوشايند و شايان و راجح تر است جدا ماندن از گنج نامى آن جدا ماندن از گنج نامى آن

  • كند پست و خوار و دچار زيان بگرداند و از دل و ديده، كور بدوران بگذشته ى روزگار برايم، يكى ياور رستگار در ايمان و تقوا و زهد و شرف كه خردى دنيا و دار فنا و را، پيش چشمم، عزيز و بزرگ شكم، بر وجودش، مسلط نبود به چيزى كه در روزگار دمان بجان آرزو و بدل جستجو و گر آنكه مى جست و در زندگى براى وجودش، زياده بكار و در روزگارش زياده خموش و گر هم كه مى گفت و داد سخن بگويندگان، چيره مى شد، عيان ز پرسندگان، تشنگى روان ضعيفى و افتاده و ناتوان و را، ناتوان و پريش و ذليل هر آنگه زمان تلاش و جهاد هشيوار و بيدار و شير ژيان و مار پر از زهر هامون و دشت دليلى و برهان، بكار و عمل كه تا اينكه در نزد قاضى، عيان كسى را، بجان و دلش، سرزنش بكارى كه در مثل آن چاره اى كه تا اينكه عذر ورا مى شنيد ز دردى شكايت، براه و روال مگر در زمانيكه از آن شفا هر آنچه كه مى گفت و آنرا، عمل و ز آنچه نميكرد، هرگز، بكس و گر در سخن غالب و چيره اش در انديشه و خامشى، غالبش بدرك و شنيدن، شره تر، بگوش و گر ناگهان، از برايش، دو كار نظر مى نمود كه كدامينشان كه با آن، بجنگ و جدال و نبرد كه پس بر شما باد و بر مردمان كه اين خلق و كردارد بايسته را بكوشش، بجوئيد و صاحب شويد و گر بر تمامى آنها، توان بدانيد و آگاه و روشن نگر كه دانستن اندكش بهتر است ز اهمال و ترك تمامى آن جدا ماندن از گنج نامى آن