و عبرت انگيز است ، وى مى گويد:
ملك الشعراء در اين داستان ، پسرى را كه از سوء تربيت مادر، راه دزدى سرقت را آموخته بود و كارش به جايى رسيده كه سرانجام به اعدام و به دار آويختن محكوم شده بود چنين بيان مى كند:
در پاى دار جوان ، مادرش بر سر و سينه زنان به ميدان تاخت و پسرش را دست بسته و آماده اعدام ديد، گريبان چاك زد و فرياد برآورد، واى ، جوانم !
جوان گفت : مادر زبانت را در دهانم بگذار تا بمكم و آرام گيرم .
جوان در خطاب به مردم گفت : به دشنام من لب مگشاييد كه شرح حالم را با مادرم بگويم : پدر من نوكر خانه اى بود با همه مهربانى خانواده اش را تاءمين مى كرد، دو ساله بودم كه پدرم مرد، مادرم با دو طفل صغير ماند، در دو سالگى اندك اندك تا دم دكان محله رفتم ، تخم مرغى از دكان دزديدم ، مادر چون ديد بر رخم خنده زد: