بلخ ، بردند.
عقيل ، يحيى را نزد نصر بن يسار، استاندار خراسان ، فرستاد. او هم يحيى را به زندان افكند و ماجرا را به يوسف بن عمر، استاندار كوفه ، نوشت .
مردى از بنى ليث درباره دست گيرى و شكنجه يحيى ، چنين سرود:
(آيـا خـدا ايـن كـارهـاى زشـت شـمـا را نـمى بيند؛ در آن شبى كه يحيى را به زنجير كشاندند؟ نديدى كه بنى ليث (نصر بن يسار ليثى) به چه سرنوشتى گرفتار شدند. واى بر آن ها از قـدرتـى كـه از دسـت آنـان بـيـرون خـواهـد رفت ! عاقبت ، ليث عضو قبيح (حلقه دبر) خود را براى مردم آشكار كرد و مورد استهزاى قبايل قرار گرفت . آنان مانند سگانى بودند كه عو عو كنان ، صيدى آوردند كه بر خورنده حلال نبود.)(503) بـنـابـر روايـت ابوالفرج ، اين اشعار منسوب به عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر است .(504)
پـس از آن كـه استاندار عراق از بازداشت يحيى با خبر شد، نامه اى براى وليد، خليفه اموى ، نـوشـت و او را از مـاجـرا مـطّلع كرد و كسب تكليف نمود. خليفه از استاندار خواست كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند تا هر كجا خواست برود. يوسف بن عمر هم به والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.
نـصـر، والى خـراسـان ، يـحـيـى را خواست و او را نصيحت كرد و از قيام و شورش و ماجراجويى برحذر داشت و به او تاءكيد كرد كه دست از فتنه گرى بردارد.
يحيى در پاسخ والى خراسان گفت : (آيا در امّت محمد(ص)، فتنه اى بزرگ تر از حكومت شما يافت مى شود؛ فتنه اى با اين همه خون ريزى و تصرف در آنچه سزاوار آن نيستيد؟) جـواب دنـدان شكن يحيى چنان والى را كوبيد كه نتوانست سخنى بگويد و با خشم سكوت كرد. آن گـاه دستور داد مبلغ دوهزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند و به او سفارش كرد كه به شام برود و خود را به خليفه برساند.
امـا يحيى به سخنان والى اعتنايى نكرد و پس از آزادى ، به سوى سرخس شتافت . در آن وقت ، حـاكم سرخس مردى به نام عبدالله بن قيس بكرى بود. والى نامه اى براى عبداللّه نوشت و او را از ورود يـحـيـى بـه سـرخـس آگـاه سـاخـت و تـاءكـيـد كـرد كـه يـحـيـى را از سرخس بيرون كند.(505) والى خـراسـان نـامـه اى ديگر به فرماندار طوس ، حسن بن زيد تميمى ، نوشت و از او خواست كـه اگـر يـحـيـى به طوس آمد، اجازه توقّف در آن جا را به او ندهد و هر چه زودتر وى را به ابرشهر(506) به نزد عامر بن زراره اعزام دارد.
فرماندار طوس هم ، انباردار اسلحه خانه ، را ماءمور ساخت تا يحيى را به ابرشهر برساند.
سرحان مى گويد: (يحيى در بين راه ، از والى خراسان ، نصر بن يسار، انتقاد مى كرد و او را سـرزنـش مـى نمود. سپس نام يوسف بن عمر، استاندار كوفه ، به ميان آمد. او جمله اى سربسته درباره او گفت و يادآور شد كه از نيرنگ يوسف بن عمر بيم ناك است و مى ترسد كه اگر به كوفه برود، او را به قتل برساند و سخن خود را درباره استاندار كوفه قطع كرد.) سـرحـان مـى گـويـد: (بـه او گـفـتم : خدا تو را رحمت كند، هر چه مى خواهى بگو، از ناحيه من خـيـالت راحـت بـاشـد، مـن جـاسـوس نـيـسـتـم . وقـتـى چنين گفتم ، يحيى گفت : اين مرد (مقصودش فـرمـانـدار طـوس ، حسن بن زيد، بود) چگونه بر من نگهبان مى گمارد؟ به خدا سوگند، اگر بـخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آورند و دستور دهم زير دست و پا لگدكوب كنند، مى تـوانـم . گـفـتـم : (بـه خـدا سـوگند، او نگهبان بر تو نگماشته كه اذيّت شوى ، بلكه اين رسمى است براى حفظ مال و جان افراد.)(507)
ابـوالفـرج اصـفـهـانـى مـى نويسد: وقتى يحيى از زندان آزاد شد و كند و زنجير را از پايش برداشتند، گروهى از توانگران شيعه ، به آهنگرى كه آن را در اختيار داشت پيشنهاد كردند كه آن را بـا قيمت زيادى به آنها بفروشد. آهنگر وقتى اشتياق شيعيان را به زنجيرها دانست ، آن ها را به مزايده گذاشت و همچنان قيمت را بالا برد تا سرانجام آن را به بيست هزار درهم فروخت . اما مى ترسيد كه موضوع فاش شود و عمّال حكومت براى وى دردسر، درست كنند. بنابراين به خريداران پيشنهاد كرد شما همگى در پرداخت پول شركت