لرزيد، و در دو ماه رعب او در دلهاى كافران اثر مى كرد (299).
مولف گويد كه : هر يك از اينها مفصلا در ابواب آتيه بيان خواهد شد.
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حضرت امام زين العابدين عليه السلام چون قرائت قرآن مى نمود بسيار بود كه جمعى كه از آن راه مى گذشتند از خوشى آواز آن حضرت مدهوش مى شدند، و اگر امام خوشى آواز خود را براى مردم ظاهر گرداند هيچكس تاب شنيدن آن نياورد.
راوى عرض كرد: پس چگونه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با مردم نماز مى كرد و صدا به تلاوت قرآن بلند مى كرد و مردم تاب مى آوردند؟ فرمود كه : آن حضرت آنقدر از حسن صوت خود ظاهر مى كرد كه مردم تاب بياورند (300).
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت يوسف پادشاه شد، زليخا به در خانه آن حضرت آمد و رخصت طلبيد، چون داخل شد يوسف از او پرسيد كه : چرا آنها كردى كه گذشت ؟ گفت : حسن تو مرا بيتاب كرده بود.
گفت كه : اگر پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم را مى ديدى كه از من خوشروتر و خوش خلقتر و بخشنده تر خواهد بود چه مى كردى ؟ زليخا گفت : راست گفتى .
يوسف گفت : چه دانستى كه راست گفتم ؟ گفت : زيرا كه چون نام او را بردى محبت او در دل من افتاد.
پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى يوسف كه : راست مى گويد و من به سبب آنكه آن حضرت را دوست داشت او را دوست داشتم ، پس او را به عقد خود در آورد (301).
و در روايات معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : چرا موى محاسن شما زود سفيد شد؟ فرمود كه : مرا پير كرد سوره هود و واقعه و مرسلات و عم يتسائلون (302) كه در آنها احوال قيام و عذاب امتهاى گذشته مذكور است .
در احاديث معتبره از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم موى سر را آنقدر نمى گذاشتند كه احتياج به شكافتن بشود، و بسيار كه بلند مى شد به نرمه گوش آن حضرت مى رسيد، و نمى تراشيد مگر در حج و عمره ، و چون در عمره حديبيه آن حضرت ممنوع شد از عمره ، موى سر را تا سال آينده گذاشت (303).
و سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بسيار بد نما بود و نبى و امام كارى نمى كنند كه در نظرها قبيح نمايند، و چون اسلام شايع شد و قبحش بر طرف شد ائمه ما عليهم السلام مى تراشيدند.
در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده و سير و سنن آن حضرت است و در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جامه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كهنه شده بود، شخصى به خدمت آن حضرت آمد و دوازده درهم به هديه از براى آن حضرت آورد - كه تقريبا پانزده شاهى اين زمان باشد - پس آن جناب فرمود كه : يا على ! اين دراهم را بگير و براى من جامه اى بخر كه بپوشم .
حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود كه : به بازار رفتم و دوازده درهم دادم و پيراهنى براى آن جناب گرفتم ، چون به نزد آن جناب آوردم و در آن نظر كرد فرمود كه : از اين پست تر مرا خوشتر مى آيد، يا على !
آيا گمان دارى كه صاحبش قبول كند كه اين را پس گيرد؟ گفتم : نمى دانم .
فرمود كه : ببين بلكه راضى شود.
پس به نزد صاحبش آمدم و گفتم : رسول خدا اين جامه را نخواست و جامه اى از اين پست تر مى خواهد، پس او به قاله بيع راضى شد و زر را پس داد.
چون زر را به خدمت آن جناب آوردم با من همراه آمد به بازار كه پيراهن بگيرد، ناگاه كنيزكى را ديد كه در ميان راه نشسته است و مى گريد، حضرت فرمود كه : چرا گريه مى كنى ؟