مكينتاير بحث هويت شخصي را در سنتهاي ارسطويي و آگوستيني ادامه ميدهد. نخست، بخشي از وجودِ شخصِ منفرد در سراسر حيات فيزيكياش داشتن يك بدن و همان بدن است. دوم بخشي از هويتِ من از مسئوليتم براي افعال، رهيافتها، اظهارات و باورهايم در قبالِ اجتماعاتي كه عضو آن هستم، ناشي ميشود. اينكه شخصي فيالمثل خود را به عنوان يك مسلمان فهم ميكند به سبب اين واقعيت است كه افعال، رهيافتها، اظهارات و باورهايش كه در ديدِ همه قرار دارد، بايد آماده مورد ترديد واقع شدن توسط هر مسلمان ديگري باشد. البته براي مسلمان (و نيز براي يك آگوستيني) بالاتر از همه چيز پاسخگويي در برابرِ خداست، ولي اين شكلِ كوچكتر از آمادگي [براي پاسخگويي] بين اعضاي اجتماعات، نقش مهمي در اجتماعات ديني و نيز غير ديني بازي ميكند. سومين مطلبي كه مكينتاير مطرح ميكند نسبت به تفكر اسلامي هم بيگانه نيست؛ زندگي بسانِطلبي كه متعلقش كشف حقيقت است لحاظ ميشود. از جمله آن حقايق، حقايقي درباره زندگي شخص رويهم رفته است. اين پژوهش و طلب عنصري حتمي در زندگي مطلوب به لحاظ ميآيد. مكينتاير ميپذيرد كه اين برداشت از هويت شخص منحصر به توميسم نيست، بلكه فهم رايج در جوامع سنتي است.
اين كه شخصي متعلقِ به تمدني است بايد باعث شود هويتِ شخصي آن فرد را بخشي از هويت تمدنش ديد. تمدن در ضمن زندگيهاي جسماني و بهلحاظ زماني متداخلِ اعضايش وجود فيزيكي دارد. تمدن پيوند موضوعات مشتركي است كه در فاهمه اعضايش درباره اينكه چگونه آنها بايد اعمال، رهيافتها، اظهارات و باورهايشان را توجيه كنند، قرار دارد. سوم آنكه، حياتِ يك تمدن را ميتوان بسان طلب يا سيري از طريق تاريخ ديد كه طلبهاي فردي اعضايش در آن سرنوشتساز است.
مكينتاير در مورد طلبِ براي كشف مينويسد:
«از طريق چه شكلي از يادگيري يا تعهد اجتماعي ميتوان خطايي را كه ممكن است مانع چنين كشفي شود، آشكار كرد؟ پاسخ نخست و اساسي به اين پرسشها توسط سقراط مطرح شدند. فقط تا آن جا كه شخص واجد شرائط براي منفعل و آسيبپذير كردن خود نسبت به ابطال جدلي (=ديالكتيكي) باشد كه سرانجام او بتواند بفهمد آيا و چه چيز را ميداند. فقط از طريق تعلق داشتن به تمدن است كه ميتوان وارد به حيطه اقدام جدلياي شد كه معيارهايِ در آن حاكم بر جناحهاي رقيب باشد و شخص بتواند آغاز به يادگيري حقيقت كند. يادگيريِ نخستين در باب خطاي خود، آنهم خطاي في نفسه، نه خطا از ديدگاه اين يا آن، است. سايههاي تاريك توسط نفسِ حقيقت كنار زده ميشود: [يعني] وجود تعارض برحسب گفتههاي پيرامون فضيلتها».9
براي ورود به عرصه گفتوگو انسان نسبت به ديگري پاسخگو ميشود، اين به شكلي تقريبا افراطي از گفتوگوي بين تمدنها ميانجامد، زيرا [در اينجا] فرد نسبت به شخص ديگري كه نماينده سنتها، ارزشها، رهيافتهاي بيگانه و غريب از [سنتها، ارزشها، و رهيافتهاي] خود آن فرد است مسئول ميباشد. مسئول بودن در گفتوگوي بين تمدنها به معناي باز بودن براي ارائه گزارش نسبت به آنچه شخص قبلاً گفته يا انجام داده، يا نسبت به ايدهها و كردارهاي تمدني كه او با آن پيوند دارد است و بدينسان به معناي باز بودن براي شرح و بسط دادن، تبيين، دفاع و در صورت لزوم تعديل يا ترك آن شرح است. در اين مورد اخير [=ترك آن شرح] بايد شروع به ارائه شرح جديد در ضمن اصطلاحاتي كه شخص بيگانه بتواند بفهمد، يا پس از آموختن بفهمد، كند.10
همينكه گفتوگو نضج ميگيرد، شركتكنندگان بايد آماده براي دست برداشتن از شرحشان در مورد برخي از موضوعات خاصي كه پيوند به تمدني ـ كه آنها نماينده آن هستند ـ شوند، همچنين برتريِ گزارشي را كه توسط نمايندگانِ ديگر ارائه ميشود بپذيرند. در اين هنگام، اگر گفتوگو ادامه يابد، شركتكنندگان ديگر صرفا نماينده تمدنهاي خودشان نيستند. در واقع اين ايده كههيچ نمايندهاي از تمدن منفرد، يك تمدن فاسد نشده منفرد، وجود ندارد بايد بسان اسطورهاي بالقوه خطرناك در جهان جديد تصديق شود، زيرا سد راهِ گفتوگوي اصيل و موجب عذر و بهانه تراشي براي [توجيه] نقائص سنتمان ميشود، و انسان را براي رؤيتِ تمدنهاي ديگر به منظور غنيسازيِ تمدنِ خود نابينا ميكند.