مؤلف در پايان اين فصل به مشكلاتي كه بر سر راه تدوين كتب درسي بر مبناي تعليم و تربيت اسلامي در كشورهاي مسلمان وجود دارد، اشاره ميكند و موانع سياسي، فلسفي و مشكل مفهومي را از مهمترين موانع تأليف كتب درسي در جوامع اسلامي ميداند.
نويسنده كتاب اظهار ميدارد كه در كشورهاي اسلامي دو نوع تعليم و تربيت متداول است كه از دو روش تدريس متفاوت استفاده ميكنند. در وراي هر يك از اين دو روش تدريس، فلسفهاي خاص قرار دارد كه به اين دو روش تدريس، جهت گيريهاي خاص ميبخشد. مؤلف پس از معرفي اين دو روش تدريس، به بررسي امكان تلفيق اين دو نظام تعليم و تربيت متفاوت ميپردازد و ضمن بر شمردن مشكل تلفيق، طرحي جديد براي روش تدريس، بر مبناي تعليم و تربيت اسلامي معرفي ميكند و در اين باره مينويسد:
بطور كلي دو نوع نظام آموزش و پرورش در دنياي اسلام وجود دارد كه از دو روش تدريس متفاوت پيروي ميكنند: سنتي و نوين. طبق روش سنتي، دانش آموزان ميبايد قرآن و سنت را به عنوان حقايقي بدون چون و چرا بپذيرند و سپس ساير منابع معرفت را جستجو كنند. چهارچوب متافيزيكياي كه اسلام ارائه ميدهد، به دانش آموزان كمك ميكند كه به مدد منطق، هر نوع نظرگاهي را تبيين و تفسير نمايند. به علاوه هيچ كسي چهارچوب متافيزيكي مذهبي را مورد سئوال قرار نميدهد. اما در روش تدريس نوين كه بر گرفته از روش دانشمندان و يا روشهاي جديد علمي تحقيق است، روش، مبتني بر پرسشگري نقادانه و سراسر شك آميز است. اين روش با عدم پذيرش هر نوع قضيهاي آغاز ميشود. حتي قبول قرآن و سنت به عنوان منبع موثق معرفت، نياز به توجيه دارد. از ديدگاه اين روش برخي از داستانهاي مربوط به پيامبران از جمله كل داستان آدم اوليه و يوسف و موسي صلوات الله عليهم اجمعين را نميتوان حقايقي تاريخي تلقي كرد. بلكه با آنها به صورت اسطورههايي كه درسهاي ارزشمندي به ما ميآموزند، برخورد ميشود.
مؤلف در ادامه بحث مذكور، اظهار ميدارد كه اختلاف بين اين دو شيوه تدريس، از فلسفههايي كه در وراي اين دو روش تدريس قرار دارد، ناشي ميشود. بر اساس فلسفهاي كه در پشت روش تدريس اول قرار دارد؛ تعليم و تربيت عبارتست: پرورش شخصيت انساني. منظور اين است كه انسان عقيده به خداوند و وحي را كسب كند و اين اعتقادات را حفظ و تقويت نمايد و بدينوسيله به يك معيار اخلاقي دست يابد و بر اساس اين معيار، با زندگي و وقايع و حوادث، بر خورد نمايد. خرد او توسط معرفتي معنوي كه كسب كرده است، هدايت ميشود. او همچنين داراي يك معيار ارزشي است كه جزئي از وجدان او محسوب ميشود. بنابراين، از معلمان انتظار ميرود كه اين وجدان و خودآگاهي را از طريق روش تدريس، تقويت كنند.
روش بعدي از اين فلسفه ناشي ميشود كه مهمترين قدرتي كه انسان دارا ميباشد، خرد اوست. از طريق همين خرد است كه او به حقيقت دست مييابد. به همين دليل، خرد نيازمند آن است كه بطور كامل از هر گونه پيش فرضهاي اوليه آزاد باشد. اگر خرد آزاد باشد، ميتواند شك كند، دادهها را جمع آوري نمايد، نتايج كلي را از دادهها استنباط كند و به نتايجي تعميم پذير دست يابد. وظيفه معلم آن است كه به شاگرد كمك كند كه خردش را موشكافانه بكار گيرد.
آيا ميتوان شكاف بين اين دو روش را پر كرد؟
از آنجا كه دو روش و دو رويكرد مذكور با هم متفاوت و بعضا معاند هستند، فوقالعاده دشوار است كه بر مبناي تلفيق اين دو روش، به رويكرد مشتركي دست يافت. به عنوان مثال، آيا در يك جامعه اسلامي ميتوان از تدريس وقايع تاريخي گذشته كه قرآن و حديث آنها را حقايقي مسلم ميپندارد، به اين دليل كه شواهدي واقعي براي اثبات آنها وجود ندارد، چشم پوشيد؟ آيا ميتوانيم زندگي پيامبر اكرم(ص) را در برنامه تاريخ دبيرستان بگنجانيم و از معلم بخواهيم كه آنها را همانند واقعيتهاي تحقيق پذير، آموزش بدهد؟ يك معلم مسلمان ميتواند اين كار را بكند، اما در صورتي كه از پيش بگويد من قرآن و حديث را دو منبع موثق ميدانم و وقايعي كه بر اساس آنها نقل شده است، حقيقي ميپندارم. اين روش در ذهن كودكان مسلمان تشويش ايجاد نميكند اما براي يك كودك هندو، مسيحي يا غير مذهبي چنين نيست. زيرا اگر آنها چنين پيش فرضهايي را قبول نداشته باشند، در ذهن آنها تعارض ايجاد ميشود.