مغز من اقليم دانش، فكرتم بيداى اوشعر من انگيخته موجى است از درياى ذوقاژدهاى خامه ام در خوردن فرعون جهلچون ز مژگان برگشايم خون به درد زاد و بوماز نهيب آه من بيدار ماند تا سحرتفته چون دوزخ سريرم هر شب از گرماى تبمحشر كبراست گويى پيكرم، كش تاب تبجنت و دوزخ به يك جا گرد شد بي نفخ صوراز دم من شد گريزان دوزخ رشك و حسدخون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناورىدل چو خونين لجه و چون كشتى بي بادبانكيمياى فكرت من ساخت زر از خاك راهخوشتر است از سيم و زر در چشمم آن خاكى كز آندلرباتر از زر سرخ است و از سيم سپيدمي زنم روز و شبان داد غريبى در وطناى دريغا عرصه ى پاك خراسان كز شرفاى دريغا مرغزار توس و آن بنيان توهركه چون طوطى سخن گويد در اين ويرانه بومفاضلى بينى سراسر از فنون فضل پرجاهلى بينى به دعوى برگشاده لب چو غارجاهلى بينى به دعوى برگشاده لب چو غار
سينه درياى هنر، دل گوهر يكتاى اومن شناور چون نهنگان بر سر درياى اوچون عصاى موسوى پيچان و من موساى اوارغوانى حله پوشد خاك مشك انداى اوآسمان با صد هزاران چشم شب پيماى اومن چون مرد دوزخى نالنده از گرماى اودوزخ است و فكر روشن جنت المأواى اوبلعجب هنگامه بين در محشر كبراى اوزانكه در نگرفت با من شعله ى گيراى اوقلزمى صد مرد بالا كمترين ژرفاى اوروح من سرگشته در غرقاب محنت زاى اوباز آن زر خاك شد از تاب استغناى اوبردمد با كاسه ى زر نرگس شهلاى اونزد من مرز گل و خاك سيه سيماى اوزين قبل دورم ز شهر و مردم كاناى اوهست ايران چهر و او خال رخ زيباى اوبر سر گور حكيم و شاعر داناى اوبوم بندد آشيان بر منزل و مأواى اوليك خامش مانده از دعوى لب گوياى اوگوش گردون گشته كر از بانگ استيلاى اوگوش گردون گشته كر از بانگ استيلاى او