بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من
بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من اين عالم بشرى را من زاده ى گل و خاكم سلطان ملك فنايم، منصور دار بقايم موجود و فانى في الله، هستي پذير و فناخواه فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان آنجا كه عشق كشد تيغ، بي درع و بي زر هم من پيش خزان جهالت واسفند ماه تحير غير از فنا نگرفتم زين چيده خوان ملون از كيد مادر دنيا، غار غمم شده مأوا مدح ستوده ى گيتى صد ره بگفتم، ازيرا اى دستگير فقيران واى رهنماى اسيران بال و پريم دگر ده، جاييم خرم و تر ده بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و كمربخش
بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و كمربخش
با سيرت ملكوتي، در صورت بشرم من ليكن ز جان و دل پاك از عالم دگرم من با ياد هوست هوايم، وز خويش بي خبرم من هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم مرم من زيرا به تربيت او را فرمانروا پدرم من وآنجا كه فقر زند كوس، با تيغ و با سپرم من خرم بهار فضايل واردى مه هنرم من زيرا به خانه ى گيتي، مهمان ماحضرم من مر خسرو علوى را گويى مگر پسرم من از قاصد ملك العرش صد ره ستوده ترم من راهي، كه با دل ويران ز آن سوى رهگذرم من زيرا در اين قفس تنگ، مرغى شكسته پرم من اى پادشاه اربخش لطفي، كه بي ارم من
اى پادشاه اربخش لطفي، كه بي ارم من