بدرود گفت فر جواني - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

محمد تقی ملک الشعرا بهار

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بدرود گفت فر جواني





  • بدرود گفت فر جوانى
    شد نرم همچو شاخه ى سوسن
    شد خاكسار دست حواد
    شد آن عذار دلكش پژمان
    تير غم نشست به پهلو
    شد هفت سال تا ز خراسان
    اكنون گرم ز خانه بپرسند
    شهر رى آشيانه ى بوم است
    هر بامداد خانه شود پر
    غيبت كنند و قصه سرايند
    آن روز راحتم كه گريزم
    گويى پى شكست بزرگان
    يا رب دلم شكست در اين شهر
    من نيستم فراخور اين جاى
    دزدند، دزد منعم و درويش
    سيراب باد خاك خراسان
    در نعمتش مباد كرانه
    آن بنگه شهامت و مردى
    آن مفتخر به تاج سپارى آن كوهسار دلكش و احشام
    آن كوهسار دلكش و احشام



  • سستى گرفت چيره زبانى
    آن كلك همچو تيغ يمانى
    آن آبدار گوهر كانى
    گشت آن غرور و نخوت فانى
    چندان كه پشت گشت كمانى
    دورم فكند چرخ كيانى
    نارم درست داد نشانى
    بوم اندر آن به مريه خوانى
    ز انبوه دوستان زبانى
    در شنعت فلان و فلانى
    از چنگ آن گروه، نهانى
    با دهر كرده اند تبانى
    حال دل شكسته تو دانى
    كاين جاى دزدى است و عوانى
    پست اند، پست عالى و دانى
    و ايمن ز حادات زمانى
    در مردمش مباد گرانى
    آن مركز اميرى و خانى
    آن مشتهر به شاه نشانى وآن دلنشين سرود شبانى
    وآن دلنشين سرود شبانى


/ 48