بدرود گفت فر جواني
بدرود گفت فر جوانى شد نرم همچو شاخه ى سوسن شد خاكسار دست حواد شد آن عذار دلكش پژمان تير غم نشست به پهلو شد هفت سال تا ز خراسان اكنون گرم ز خانه بپرسند شهر رى آشيانه ى بوم است هر بامداد خانه شود پر غيبت كنند و قصه سرايند آن روز راحتم كه گريزم گويى پى شكست بزرگان يا رب دلم شكست در اين شهر من نيستم فراخور اين جاى دزدند، دزد منعم و درويش سيراب باد خاك خراسان در نعمتش مباد كرانه آن بنگه شهامت و مردى آن مفتخر به تاج سپارى آن كوهسار دلكش و احشام
آن كوهسار دلكش و احشام
سستى گرفت چيره زبانى آن كلك همچو تيغ يمانى آن آبدار گوهر كانى گشت آن غرور و نخوت فانى چندان كه پشت گشت كمانى دورم فكند چرخ كيانى نارم درست داد نشانى بوم اندر آن به مريه خوانى ز انبوه دوستان زبانى در شنعت فلان و فلانى از چنگ آن گروه، نهانى با دهر كرده اند تبانى حال دل شكسته تو دانى كاين جاى دزدى است و عوانى پست اند، پست عالى و دانى و ايمن ز حادات زمانى در مردمش مباد گرانى آن مركز اميرى و خانى آن مشتهر به شاه نشانى وآن دلنشين سرود شبانى
وآن دلنشين سرود شبانى