سنبل دارى به گوشه ى چمن اندر
سنبل دارى به گوشه ى چمن اندر در عجبم ز آفريدگار كز آن روى اى صنم خوبرو به جان تو سوگند گاهى بي خويشتن شوم ز غم تو سخت بپيچم كه هركه بيند گويد زار بنالم چنان كه هركس بيند روى تو در تاب تيره زلف تو گويى دام فريبى است طره ات كه مر او را صد شكن اندر دو زلف دارى و باشد صد گره افتد به هر دلى كه به گيتى است چند كز آن زلف برستردى امروز زلف سترده مده به باد كه در شهر جادوى اندر ميان خلق ميفكن جادوى و گربزى چو شد همه جايى چون گذرد كارها به حيلت و افسون مردم نيرنگ ساز را به جهان در زلفك تو حيله ساز گشت و سيه كار قد تو چون راستى گزيد، به پيشش در غمت ار جان دهم خوش است كه مردن
در غمت ار جان دهم خوش است كه مردن
نرگس كارى به برگ ياسمن اندر لاله نشاند به شاخ نسترن اندر كم ز غم آتش زدى به جان و تن اندر گاه بپيچم همى به خويشتن اندر هست مگر كژدمش به پيرهن اندر؟ زار بنالد به حال زار من اندر حور فتاده به دام اهرمن اندر بافته جادو به صد هزار فن اندر بندى پنهان به زير هر شكن اندر گرش به دلها كنند سرشكن اندر مشك نباشد به خطه ى ختن اندر جادوى افتد ميان مرد و زن اندر نيكو انديشه كن بدين سخن اندر ملك درافتد به حلقه ى فتن اندر هيچ بندهد كسى به علم تن اندر جاى نباشد مگر به مرزغن اندر زآنش ببرند سر بدين زمن اندر سجده برم چون به پيش بت، شمن اندر شيرين آيد به كام كوهكن اندر
شيرين آيد به كام كوهكن اندر