خورشيد بركشيد سر از باره ى بره
خورشيد بركشيد سر از باره ى بره اسفندماه رخت برون برد از اين ديار در كشتزار سبز، گل سرخ بشكفيد بلبل سرودخوان شد و قمرى ترانه گوى وز شام تا به بام ز بالاى شاخسار يك بيت را مدام مكرر همى كنند بي لطف نيست نيز به شبهاى ماهتاب خوشگوى ناطقى است خلق جامه عندليب لاله بريده روى خود از جهل و كودكى خورشيد گه عيان شود از ابر و گه نهان رعد از فراز بام تو گويى مگر ز بند برخيز و مى بيار، كه از لشكر غمان غم كودكى است مادر او رشك و بخل و كين ياران درون دايره ى عيش و عشرت اند بر قبر عزت و شرف خود نشسته ام رى شهر مسخره است، از آنم نمي خرند اين قوم كودك اند و نخواهند جز قريب كورند نيم و نيم دگر نيز ننگرند
كورند نيم و نيم دگر نيز ننگرند
اى ماه برگشاى سوى باغ پنجره هان اى پسر سپند بسوزان به مجمره ز اسپيد رود تا لب رود محمره از رود سند تا بر درياى مرمره آيد به گوش بانگ شباهنگ و زنجره بر بيد، چرخ ريسك و بر كاج، قبره آواى غوك ماده و نر، وآن مناظره پاكيزه جامه اى است بدآوازه كشكره تا همچو كودكان به كف آورده استره چون جنگيى كه رخ بنمايد ز كنگره ديوى بجسته از پى هول و مخاطره نه ميمنه به جاى بمانم، نه ميسره مى كار اين سه را كند از طبع يكسره تنها منم نشسته ز بيرون دايره چون قاريى كه هست نگهبان مقبره زيرا كه مسخره است خريدار مسخره كودك فريب خواهد و رقاص دايره جز در تصورات و خيالات منكره
جز در تصورات و خيالات منكره