مانده ام در شكنج رنج و تعب
مانده ام در شكنج رنج و تعب دلم آمد در اين خرابه به جان شد چنان سخت زندگى كه مدام اى دريغا لباس علم و هنر كه شد آوردگاه طنز و فسوس آه غبنا و اندها كه گذشت غم فرزندگان و اهل و عيال با قناعت كجا توان دادن بخت بد بين كه با چنين حالى كيستم ؟ شاعرى قصيده سراى چيست جرمم كه اندر اين زندان به يكى تنگناى مانده درون روز، محروم ديدن خورشيد از يكى روزنك همى بينم شب نبينم همى از آن روزن دزد آزاد و اهل خانه به بند
دزد آزاد و اهل خانه به بند
زين بلا وارهان مرا، يارب جانم آمد در اين مغاك به لب شده ام از خداى مرگ طلب اى دريغا متاع فضل و ادب كه شد آماجگاه رنج و تعب عمر در راه مسلك و مذهب روز عيشم سيه نموده چو شب پاسخ پنج بچه ى مكتب ؟ پادشا هم نموده است غضب چيستم ؟ كاتبى بهار لقب درد بايد كشيد و گرم و كرب ؟ چون به ديوار، درشده مقب شام، ممنوع ريت كوكب پاره اى ز آسمان به روز و به شب جز سر تير و جز دم عقرب داورى كردنى است سخت عجب
داورى كردنى است سخت عجب