باز به پا كرد نوبهار، سرادق
باز به پا كرد نوبهار، سرادق طبل زد از نيمروز لشكر نوروز لشكر دى شد به كوهسار شمالى رعد فرو كوفت كوس و ابر ز بالا غنچه بخندد به گونه ى لب عذرا سنگدلى بين كه چهر درهم معشوق از مى فكرت بساز جام خرد پر هركه سحرخيز گشت و فكر كننده چون گل خندان، پگاه، روى فرو شوى غنچه صفت پرده ى خمود فرو در خيز كه گل روى خود به ژاله فروشست خيز كه مرغ سحر سرود سرايد حجت يزدان كه دست علم قديمش راهبر ممنان به درك مسائل جام علومش جهان نماى ضماير از پى او رو، كه اوست هادى امت راه به دارالشفاى دانش او جوى اى خلف مرتضى و سبط پيمبر خون به دلت كرد روزگار جفاكيش پرتو مهرت مباد دور ز دلها
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
بلبل آمد خطيب و قمرى ناطق وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق بست به هر مرز برف راه مضايق بر سر دشمن ز برق ريخت صواعق ابر بگريد به سان ديده ى وامق باز نگردد مگر ز گريه ى عاشق جام خرد پر نگردد از مى رايق راحت مخلوق جست و رحمت خالق جانب حق روى كن به نيت صادق يكسره آزاد شو ز قيد علايق تا كه نماز آورد به رب مشارق همچو من اندر مديح جعفر صادق دين هدى را نطاق بست ز منطق پيشرو عارفان به كشف حقايق ناخن فكرش گره گشاى دقايق گفته ى او خوان، كه اوست ناصح مشفق كوست طبيبى به هر معالجه حاذق جور كشيدى بسى ز خصم منافق تا تن پاكت به قبر گشت ملاصق سايه ى لطفت مباد كم ز مفارق
سايه ى لطفت مباد كم ز مفارق