قصاید
محمد تقی ملک الشعرا بهار
نسخه متنی -صفحه : 48/ 47
نمايش فراداده
بدرود گفت فر جواني
-
بدرود گفت فر جوانى
شد نرم همچو شاخه ى سوسن
شد خاكسار دست حواد
شد آن عذار دلكش پژمان
تير غم نشست به پهلو
شد هفت سال تا ز خراسان
اكنون گرم ز خانه بپرسند
شهر رى آشيانه ى بوم است
هر بامداد خانه شود پر
غيبت كنند و قصه سرايند
آن روز راحتم كه گريزم
گويى پى شكست بزرگان
يا رب دلم شكست در اين شهر
من نيستم فراخور اين جاى
دزدند، دزد منعم و درويش
سيراب باد خاك خراسان
در نعمتش مباد كرانه
آن بنگه شهامت و مردى
آن مفتخر به تاج سپارى آن كوهسار دلكش و احشام
آن كوهسار دلكش و احشام
-
سستى گرفت چيره زبانى
آن كلك همچو تيغ يمانى
آن آبدار گوهر كانى
گشت آن غرور و نخوت فانى
چندان كه پشت گشت كمانى
دورم فكند چرخ كيانى
نارم درست داد نشانى
بوم اندر آن به مريه خوانى
ز انبوه دوستان زبانى
در شنعت فلان و فلانى
از چنگ آن گروه، نهانى
با دهر كرده اند تبانى
حال دل شكسته تو دانى
كاين جاى دزدى است و عوانى
پست اند، پست عالى و دانى
و ايمن ز حادات زمانى
در مردمش مباد گرانى
آن مركز اميرى و خانى
آن مشتهر به شاه نشانى وآن دلنشين سرود شبانى
وآن دلنشين سرود شبانى