شبى چشم كيوان ز فكرت نخفتنحوست زده هاله بر گرد اوىدريغ و اسف از نشيب و فرازسعادت ز پيشش گريزنده شدفرشته خروشان برفته ز جاىبجستيش برق نحوست ز چشمچو ديوانگان سر فرو برد پيشهوا گشت تاريك از انديشه اشدرون دلش عقده اى زهردارز كامش برون جست مانند دودبپيچد تا بامدادان به دردچو آبستنان نعره ها كرد سختبه دلش اندرون بد غمى آتشينيكى خنجر از برق بر سينه راندرها گشت كيوان هم اندر زمانسيه گوهر شوم بگداختهز بالا خروشان سوى خاك تاختجوانى دلير و گشاده زبانبه بالا به سان يكى زاد سروگشاده دل و برگشاده جبينگشاده دل و برگشاده جبين
دژم گشته از رازهاى نهفترده بسته ناكاميش پيش روىز هر سو بر او ره گرفتند بازطبيعت از او اشك ريزنده شدتبسم كنان ديو پيشش به پاىاز او منتشر كينه و كيد و خشمهمى چرخ زد گرد بر گرد خويشاز انديشه اش شومتر، پيشه اشبپيچد و خميد مانند مارتنوره زنان، شعله هاى كبودبه ناخن بر و سينه را چاك كردجدا گشت از او خون و خوى لخت لختبر او سخت افشرده چنگال كينبه برق آن نحوست ز دل برفشانداز آن شوم سوزنده ى بي امانكه برقش ز كيوان جدا ساختهبه خاك آمد و جان عشقى گداختسخنگوى و دانشور و مهربانخرامنده مانند زيبا تذرووطنخواه و آزاد و نغز و گزينوطنخواه و آزاد و نغز و گزين