منهزم و متلاشى كند.
فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت : اى مالك ! باز گرد و جنگ را متوقف كن .
اشتر گفت : برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو كه اين ساعت ، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است .
فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضع كه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشير اشتر نخعى و يارايش جان مى باختند.
آن جماعت به على عليه السلام گفتند: ما زا تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كه باز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله ، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد.
بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك ! باز گرد كه فتنه آشكار شد، چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد.
اشتر گفت : شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستند مرا احضار كرده است .
فرستاده گفت : آرى .
مالك گفت : به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود!
سپس به فرستاده على عليه السلام گفت : اگر ساعتى مهلت دهى ، جنگ را به پايان مى رسانم و پيروزمندانه بر مى گردم .
گفت : آيا دوست دارى بعد از پيروزى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را زنده نبينى ؟ مالك گفت : سبحان الله ، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد.
مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مى گفت :
اى اهل عراق ! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق ، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور و مغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما را به آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است ؟ وقتى مالك خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس گفت : ديروز با معاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم .
مالك اشتر گفت : از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا كنده با فتح و پيروزى بر مى گرديم .
گفتند: اجازه مى دهيم .
مالك گفت : پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد.
گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريك باشيم .
مالك گفت : افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها كرديد.
قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى ! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم .
اشتر گفت : افسوس ! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و عمروعاص از شما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت كرد و گفت :
اى جماعت دنيا دوست ، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد و براى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم ، كه شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستى با دنياست ، لعنت بر شما باد، اى كاش مثل قوم