جنگ های امام علی(علیه السلام) در پنج سال حکومت

محمد بن علی ابن اعثم؛ مترجم: احمد روحانی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 104
نمايش فراداده

منهزم و متلاشى كند.

فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت : اى مالك ! باز گرد و جنگ را متوقف كن .

اشتر گفت : برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو كه اين ساعت ، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است .

فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضع كه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشير اشتر نخعى و يارايش جان مى باختند.

آن جماعت به على عليه السلام گفتند: ما زا تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كه باز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد.

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله ، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد.

بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك ! باز گرد كه فتنه آشكار شد، چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد.

اشتر گفت : شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستند مرا احضار كرده است .

فرستاده گفت : آرى .

مالك گفت : به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود!

سپس به فرستاده على عليه السلام گفت : اگر ساعتى مهلت دهى ، جنگ را به پايان مى رسانم و پيروزمندانه بر مى گردم .

گفت : آيا دوست دارى بعد از پيروزى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را زنده نبينى ؟ مالك گفت : سبحان الله ، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد.

مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مى گفت :

اى اهل عراق ! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق ، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور و مغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما را به آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است ؟ وقتى مالك خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس ‍ گفت : ديروز با معاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم .

مالك اشتر گفت : از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا كنده با فتح و پيروزى بر مى گرديم .

گفتند: اجازه مى دهيم .

مالك گفت : پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد.

گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريك باشيم .

مالك گفت : افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها كرديد.

قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى ! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم .

اشتر گفت : افسوس ! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و عمروعاص از شما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش ‍ رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت كرد و گفت :

اى جماعت دنيا دوست ، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد و براى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم ، كه شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستى با دنياست ، لعنت بر شما باد، اى كاش مثل قوم