نظريات و آراى اهل شام كسب اطلاع كنم و جواب بگويم .
اما معاويه با خواندن نامه مسكين بن حنظله به خشم آمد و جوابى ناشايست براى وى نوشت .
روز بعد جرير در مسجد اعظم شام در اجتماع مردم در حالى كه معاويه هم حاضر بود به پا خاست و سخنانى چنين گفت :
اى مردم شام ! بدانيد كه مهاجر و انصار و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ميل و اشتياق با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. اگر اهل بصره مخالفت كرده و شمشير كشيدند به سزاى خود رسيدند، على بن ابى طالب عليه السلام همان است كه شما ديده ايد و شجاعت و حلم راءفت او را مشاهده كرده ايد، اكنون تمامى بزرگان معارف به خلافت و امامت او راءى داده اند، اگر فى المثل تا به حال بيعت نكرده بوديم ، با احدى غير از على بن ابى طالب عليه السلام دست بيعت نمى داديم .
اى معاويه ! از خدا بترس ، و خود را به هلاكت نينداز.
فان الله مع الذين اتقوا والذين هم مخسنون .
مثل مهار و انصار با على عليه السلام بيعت كن ، اگر بگويى امارت اين سرزمين را عثمان بن عفان به من داده است و مرا معزول نكرد، اين سخن را اعتبارى نيست ، چون در آن صورت براى خداوند دينى باقى نمى ماند.
معاويه بعد از سخنان جرير بر منبر نشست ، بعد از خودستايى بسيار گفت :
اى مردم ! شما مى دانيد كه من نماينده و عامل اميرالمؤ منين عمر و عثمانم ، در اين مدت در حق شما فضاحت و ظلمى روا نداشتم . اكنون عثمان را مظلومانه كشتند و من والى او هستم و خداى تعالى فرمود: من قتل مظلوما فقد لوليه سلطانا(46) دوست دارم انديشه شما را درباره قاتلين عثمان بدانم ، آيا طلب خون او را بكنيم يا نه ؟ مردم از اطراف مسجد به آواز بلند گفتند: ما همگى طالبان خون او هستيم هر جد وجهت در طلب خون او لازم بدانى ، انجام خواهيم داد.
قبل از مراجعت جرير بن عبدالله به كوفه اميرالمؤ منين على عليه السلام به خطبه معاويه و سخنان اهل شام آگاهى يافت ، مى خواست در حركت به سوى شام تعجيل كند. مردم مصلحت نمى ديدند مگر پنج نفر؛ مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتم الطائى ، عمر و بن حمق خزائى ، سعيد بن قيس همدانى و هانى بن عروة مذحجى ، اين پنج نفر به نزد اميرالمؤ منين آمدند و گفتند:
اين مردم كه رفتن شما به شام را صلاح نمى دانند از جنگ با اهل شام مى هراسند و از مرگ مى گريزند، ولى ما تنها از مرگ نمى ترسيم بلكه آرزو داريم در ركاب تو شهيد شويم پس به سوى معاويه حركت مى كنيم ، خدا وند يار و معين ماست .
اميرالمومنين لحظاتى سكوت كرد بعد فرمود: فرستاده ما نزد آنهاست بايد صبر كرد تا برگردد.
ياران اميرالمومنين چون اين سخنان را شنيدند، ديگر سخنى نگفتند.
عمر و عاص در فلسطين اقامت داشت ، معاويه نامه اى (47)به اين مضمون براى او نوشت :
اى عمروعاص ، كشتن مظلومانه عثمان را شنيده اى . اهل حجاز، يمن ، بصره و كوفه با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، على عليه السلام نامه اى به من نوشته و جرير بن عبدالله را نزد من فرستاده است تا به حال جواب نامه او را ننوشته و به فرستاده اش اجازه مراجعت ندادم ، هر چه زودتر به نزد من بيا تا در اين باب با تو مشورت كنم و از راءى تجربه تو كمك بگيرم .
وقتى نامه معاويه به عمر عاص رسيد پسران خود عبدالله و محمد را فرا خواند و نامه معاويه را به آنان نشان داد و گفت :
اى پسران ! من در رفتن به سوى معاويه و پيوستن به او با شما مشورت مى كنم ؛ چه صلاح مى دانيد؟ عبدالله گفت : اى پدر صلاح اين است كه به معاويه اعتنايى نكنى چون وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت ، از تو راضى بود، و بعد از آن دو خليفه ابوبكر و عمر هم از تو راضى بودند، و هنگامى كه عثمان كشته شد، تو غايب بودى و مسئوليتى هم در قبال او نداشتى . الحمدالله از نظر مال و دارايى هم