آن ترك گفت : من يقين كرده ام كه در كنار مرقد شريف حضرت رضا(ع ) كرامات عجيبى رخ مى دهد، از اين رو با خود عهد كرده ام تا آخر عمر در مشهد در پناه اين مرقد عظيم بمانم .
بعد از رحلت رسول خدا(ص ) پس از آنكه ابوبكر را به عنوان خليفه ، نصب كردند، مالك بن نويره (از اصحاب خاص رسول خدا) كه در ميان خاندان خود در سرزمين (( بطاح )) (چند فرسخى مدينه ) بود، سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه رهسپار گرديد، آن روز، روز جمعه (پنجمين روز رحلت رسول خدا) بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر از طايفه (( تيم )) بر پله منبر ايستاده (و خطبه نماز جمعه مى خواند.) مالك وقتى او را ديد گفت : (( اين شخص از طايفه تيم است ؟! )) گفتند: آرى .
گفت : پس وصى رسول خدا(ص ) كه آن حضرت ما را به پيروى از آن وصى و دوستى با او (در غدير و...) امر كرد كجاست ؟ (يعنى على عليه السلام ؟) مغيرة بن شيعه گفت : تو غايب بودى و ما در اينجا حضور داشتيم ، و حادثه اى بعد از حادثه اى واقع مى شود (قبلا حادثه رهبرى على (( ع )) مطرح بود و اكنون رهبرى ديگرى .) و الله ما حدث شيى ء و لكنكم خنتم الله و رسوله .
: (( سوگند به خدا هيچ امرى حادث نشده ، ولى شما به خدا و رسولش خيانت كرده ايد. )) سپس نزد ابوبكر آمد و گفت : اى ابوبكر! چرا بر منبر رسول خدا(ص ) بالا رفته اى ، ولى وصّى رسول خدا(ص ) (على عليه السلام ) نشسته است ؟ ابوبكر گفت : (( اين اعرابى كه بر پشت پاشنه خود، ادرار مى كند را از مسجد بيرون كنيد. )) عمر همراه قنفذ و خالدبن وليد برخاست و مالك را لگدكوب كردند و با اهانت بسيار، از مسجد بيرون نمودند.
مالك سوار بر مركب خود شد و از مدينه به سوى بطاح (وطن خود) رهسپار گرديد در حالى كه اين اشعار را در حال رفتن مى خواند:
: (( ما از پيامبر(ص ) تا وقتى كه در بين ما بود، اطاعت كرديم ، پس اى مسلمانان ! كار من و ابوبكر به كجا مى انجامد؟ (من به چه دليل با او بيعت كنم ؟) وقتى كه ابوبكر مرد، عمر از ابوبكر دفاع مى كند و لغزشهاى او را مى پوشاند كه گوئى با جمعيتى جهاد مى كند يا در كنار قبرى عزا بپا كرده است ، ولى اگر وصىّ پيامبر(ص ) قيام كند، ما با قيام او همصدا هستيم ، هر چند بر روى شعله هاى آتش باشيم . )) مالك به وطن خود رفت ، پس از رسميّت يافتن خلافت ابوبكر، و تسلط او بر اوضاع ، ابوبكر براى خالدبن وليد پيام فرستاد و او را به حضور طلبيد و به او گفت : تو شاهد بودى كه مالك در ملاء عام ، چگونه به ما اعتراض كرد و اشعارى بر ضدّ ما خواند، اكنون بدان كه ما از مكر و حيله او در امان نيستيم ، تو را ماءمور كردم كه با جمعى به سوى او برو، با او و همراهان او جنگ كن ، آنها را بكش و زنانشان را اسير كن ، زيرا آنها مرتد شده اند و زكات نمى دهند.
خالد با لشگرى عازم بطاح شد، وقتى كه مالك بن نويره دريافت كه لشگرى به سوى او مى آيد، او كه از دلاور مردان عرب بود، اسلحه خود را برداشت ، و مهيّاى دفاع گرديد.
خالد از راه مكر و حيله وارد شد و به مالك گفت : من به تو امان مى دهم ، مالك به امان او اعتماد نكرد، خالد سوگندهاى غليظ ياد كرد كه قصد نيرنگ ندارد. مالك به سوگندهاى او اعتماد كرد، حتّى خالد و لشگرش را مهمان خود نمود، ولى پس از گذشتن چند ساعت از شب ، خالد با چند نفر از همراهانش با كمال ناجوانمردى به درون خانه مالك ريختند و او را غافلگير كرده و كشتند، و در همان شب خالد با همسر مالك (( امّ تميم )) همبستر گرديد، و سر مالك را جدا كرد و در ميان ديگى انداخت ، عجيب اينكه همان شب با آن ديگ گوشت