: (( زشت باد روى هاآيا در اين مجلس از على (ع ) بد گوئى مى شود و شما حضورداريد و اعتراض نمى كنيد؟ )) على (ع ) دست خدا و صاعقه اى از فرمان خدا براى سركوب كافران و منكران بود، او آبها را به خاطر كفرشان كشت ، دشمنان با او دشمنى كردند و حسادت ورزيدند و هنوز پسر عمويش رسول خدا(ص ) زنده بود، بر ضد او توطئه مى كردند، هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت كرد، كينه هاى دشمنان آشكار گرديد، بعضى حقش را غضب كردند و بعضى تصميم قتل او را گرفتند، و بعضى او ناروا گفتند و نسبت ناروا به او دادند...سوگند به خدا جز كافرى كه ناسزاگوئى به رسول خدا (ص ) را دوست مى دارد، به على (ع ) ناسزا نمى گويد، آنانكه زمان پيامبر (ص ) بوده اند اكنون زنده اند و مى دانند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود:
لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الامنافق .
: (( تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد. )) وسيعلم الذين ظلموااى منقلب ينقلبون .
: (( و بزودى آنانكه ستم كردند مى دانند كه بازگشتشان به كجاست ؟ )) (شعراء227) عبدالله بن زبير كه سخنش قطع شده بود، در اينجا بار ديگر به ادامه سخن پرداخت و گفت : در چنين مواردى پسران فاطمه ها بايد سخن بگويند، و دفاع آنها مقبول است ولى محمد حنفيه كه از فرزندان فاطمه ها نيست چه مى گويد؟ محمد حنيفه فرياد زد و گفت : اى پسر ام رومان !، چرا من حق سخن ندارم ، آيا از نسل فاطمه ها جز يك فاطمه ( حضرت زهراعليهاسلام ) نيستم ، و افتخار نام حضرت فاطمه زهرا(س ) نصيب من نيز هست زيرا او مادر دو برادرم حسن و حسين (ع ) مى باشد، اما ساير فاطمه ها، بدان كه من نواده فاطمه دختر عمران بن عائدبن مخزوم ، جدّه رسول خدا (ص ) هستم ، من پسر فاطمه بنت اسد، سر پرست رسول خدا(ص ) و قائم مقام مادر رسول خدا(ص ) هستم ، سوگند به خدا اگر حضرت خديجه دختر خويلد نبود، من از بنى اسد بن عبدالعزى (كه اجداد پدرى تو هستند)، كسى را باقى نمى گذاشتم مگر اينكه استخوانش را خورد مى كردم .
سپس محمد حنيفه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانى عبدللّه ابن زبير را ترك كرد.
عصر خلافت عمربن خطّاب بود، سعيدبن عاص يكى از مسلمين سر شناس نزد آمد و نشست ، گروهى از اصحاب نزد عمر بودند، امام على (ع ) نيز در آن مجلس حضور داشت .
در اين هنگام عمر با نگاههاى خاص خود به سعيد، گوئى مى خواست مطلبى به او بگويد، قيافه سعيد نيز نشان مى داد كه مى خواهد سخنى بشنود و بگويد .
ناگهان عمر بدون مقدمه گفت : اى پسر عاص ! گوئى در دل مطلبى دارى كه مى خواهى به زبان آورى ، آيا گمان مى كنى من پدر تو را در جنگ بدر كشتم ؟ سوگند به خدا دوست داشتم او را بكشم ، اگر او را مى كشتم ، به قتل كافر، معذرت خواهى نمى كردم ، ولى بدان كه جريان كشته شدن پدرت چنين بود: در ميدان جنگ بدر از كنار پدرت (( عاص )) عبور كردم ديدم ، براى جنگ با مسلمين سروكلّه اش را تكان مى دهد، مانند گاوى كه با حركت شاخهاى خود، مبارزه مى طلبد، از او گذشتم ، فرياد زد: (( اى پسر خطّاب كجا مى روى ؟ )) در اين لحظه على (ع ) سراسيمه به سوى او آمد، سوگند به خدا هنوز از جاى خود نگذشته بودم كه پدرت بدست على (ع ) كشته شد (عمر با ااين بيان مى خواست احساسات سعيد را بر ضد على (ع ) به جوش آورد و خود را تبرئه كند.) امام على (ع ) كه در مجلس حاضر بود گفت : (( خدايا بيامرز! اكنون بساط شركت بر چيده شده و اسلام حوادث گذشته را محو كرد، اى عمر چرا مردم را بر ضّد من مى شورانى ؟ )) عمر سخنى نگفت ، ولى سعيد لب به سخن گشود و گفت : اتفاقا چيزى مرا شاد نكرد جز اينكه قاتل پدرم ، پسر عمويش على بن ابيطالب (ع ) است ، نه مرد بيگانه !! )) به اين ترتيب بجاى آنكه احساسات سعيد بر ضّد على (ع ) تحريك گردد، به نفع او بر انگيخته شد، و در آن مجلس ، نتيجه معكوس گرفته شد، و عدو سبب خير گشت .