قيس : مردى از شيعيان اميرمؤمنان على (ع ) هستم .
ابن زياد: چرا آن نامه را پاره پاره كردى ؟ قيس : تا به آنچه در آن نوشته شده بود، آگاه نگردى .
ابن زياد: نامه از طرف چه كسى و براى چه كسى بود؟ قيس : نامه از طرف امام حسين (ع ) به جمعى از مردم كوبه بود.
ابن زياد: نام آن جمع چيست ؟ قيس : نام آنها را نمى دانم .
ابن زياد خشمگين شد و به قيس گفت : بالاى اين بلندى برو، و به كذّاب پسر كذّاب حسين بن على (ع ) ناسزا بگو.
قيس بالاى بلندى (در دارالاماره ) رفت و پس از حمد و ثنا گفت : (( اى مردم ! اين حسين بن على (ع ) پسر فاطمه (س ) بهترين خلق خدا است ، و من فرستاده او به سوى شما هستم ، در منزلگاه حاجز از او جدا شده ام ، دعوت امام را اجابت كنيد )) ، سپس ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و براى على (ع ) طلب آمرزش نمود.
ابن زياد دستور داد، قيس را بالاى قصر دارالاماره بردند و از همانجا به زمين افكندند و به اين ترتيب به شهادت رسيد.
عصر خلافت عمر بود ابوذر غفارى بيمار شد به طورى كه در بستر شديد بيمارى قرار گرفت و نشانه هاى مرگ را احساس كرد، در مورد زندگى خود وصيّت كرد، و وصى خود را اميرمؤمنان على (ع ) قرار داد، شخصى به او گفت :
اگر اميرمؤمنان عمر را وصىّ خود قرار مى داد بهتر از على (ع ) بود.
ابوذر در پاسخ گفت : و اللّه قد اوصيت الى اميرالمؤ منين حقّا: (( سوگند به خدا به كسى كه حقّا اميرمؤمنان است ، وصيت نمودم )) .
مرد صالحى در كربلا سكونت داشت ، پسرش كه او نيز فرد پاكى بود بيمار سخت شد، پدر او را شب به كنار حرم حضرت ابوالفضل (ع ) آورد و متوسّل به آنحضرت گرديد و مخلصانه از او خواست شفاى فرزندش را از درگاه خدا بخواهد.
هنگامى كه صبح شد، يكى از دوستان آن مرد صالح ، نزد او آمد و گفت : من امشب خواب عجيبى ديده ام كه مى خواهم بازگو كنم و آن اينكه :
در خواب ديدم حضرت عباس (ع ) شفاى پسرت را از درگاه خدا، مسئلت مى كند، در اين هنگام ، فرشته اى از جانب رسول خدا (ص ) نزد عباس (ع ) آمد و گفت : رسول خدا (ص ) فرمود: اى ابوالفضل ، در مورد شفاى اين جوان ، شفاعت نكن زيرا اجل حتمى او فرا رسيده است ، و عمر تقدير شده او به پايان رسيده و ايام زندگيش به سر آمده است .
حضرت عباس به آن فرشته فرمود: سلام مرا به رسول خدا (ص ) برسان و بگو به واسطه وجود تو به درگاه خدا دست نياز آورده ام و شفاعت كن و از خدا شفاى اين جوان را بخواه .
فرشته بازگشت و سلام عباس (ع ) را به رسول خدا (ص ) رسانيد و پيام او را به آنحضرت ابلاغ كرد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: برو به عبّاس بگو، اجل آن پسر به پايان رسيده است ، او پيام پيامبر (ص ) را به عباس رسانيد، عباس (ع ) باز همان پاسخ اول را داد، و اين موضوع سه بار تكرار شد.
سرانجام عباس (ع ) در حالى كه رنگش تغيير كرده بود برخاست و به محضر رسول خدا (ص ) آمد: و عرض كرد: اى رسول خدا!
(( اوليس انّ اللّه بباب الحوائج ؟ والنّاس علموا ذلك ... )) (( آيا خداوند مرا (( باب الحوائج )) (وسيله برآوردن حوائج ) نام ننهاده است ؟ و مردم مرا با اين نام مى شناسند و مرا شفيع قرار داده و به من متوسل مى گردند، اگر چنين نيست ، اين لقب مرا از من بگيريد. ))