داستان دوستان

محمد محمدی اشتهاردی

جلد 2 -صفحه : 274/ 199
نمايش فراداده

بدهند، در اين صورت مادرانمان به عزايمان بنشينند، سوگند به خدا چنين وضعى را تحمل نمى كنيم .

مردى از اصحاب گفت : به نظر من هر يك از ما يكى از اين كودكان را برداريم و كنار آب فرات ببريم سيراب كرده و بازگردانيم ، برير گفت : اين نظريه درست نيست ، زيرا ممكن است درگيرى به وجود آيد و خداى ناكرده نيزه يا تيرى به اين كودكان اصابت كند، و باعث آن ما شده باشيم ، بلكه به نظر من ، صحيح آن است كه مشكى برداريم و ببريم كنار فرات و آن را پر از آب كنيم ، اگر توانستيم آن را به خيام مى آوريم ، و اگر دشمنان با ما جنگيدند ما نيز با آنها مى جنگيم و خود را فداى حسين (ع ) و دختران رسول خدا (ص ) مى كنيم .

اصحاب ، نظريه برير را پذيرفتند، و مشكى برداشته همراه برير روانه آب فرات شدند و خود را در تاريك به آب رسانيدند، يكى از دشمنان فرياد زد: شما كيستيد؟ برير گفت : من برير هستم و همراهان من ، اصحاب من هستند آمده ايم آب بياشاميم .

او گفت : از آب بياشاميد، ولى حق نداريد قطره اى از آب براى حسين (ع ) ببريد.

برير گفت : واى برشما، ما آب بنوشيم ، ولى حسين (ع ) و دختران رسول خدا از تشنگى بميرند؟ هرگز چنين نخواهد شد، سپس به اصحاب خود رو كرد و گفت : (( هيچكدام از شما آب ننوشيد و بياد تشنگان خيام باشيد )) .

يكى از اصحاب گفت : سوگند به خدا، آب ننوشم تا جگرهاى كودكان دختران رسول خدا (ص ) از آب ، خنك شود.

آنگاه برير، مشك را پر آب كرد و از شريعه فرات بيرون آمد، در همين هنگام سپاه دشمن ، سر راه برير و اصحابش را گرفته و آنها را محاصره شديد قرار دادند و درگيرى شروع شد، برير به اصحاب خود فرمود: نظر من اين است كه كى از ما مشك آب را از اين ميان بيرون برده و به خيام برساند و ما با دشمن مى جنگيم ، يكى از اصحاب اين ماءموريت را پذيرفت ، مشك را به دوش گرفت تا به خيام برساند، در اين هنگام تيرى به بند مشك خورد و در گلوى او فرو رفت و بند مشك را به گلوى او دوخت ، خود از ناحيه گلوى او سرازير شد، او با دستش تير را از گردنش بيرون آورد، در حالى كه مى گفت : (( حمد و سپاس خداوند را كه گردنم را فداى مشك و فداى كودكان حسين (ع ) كرد )) .

برير همچنان مى جنگيد، و دشمن را موعظه مى كرد، امام حسين (ع ) صداى برير را شنيد و فرمود: گويا صداى برير را مى شنوم كه دشمن را موعظه مى كند، و آل همدان را به كمك مى طلبد.

در اين هنگام دوازده نفر از ياران حسين (ع ) به كمك برير شتافتند و او را از دست دشمنان نجات دادند، و برير و اصحابش با مشك آب به سوى خيام بازگشتند، برير خوشحال بود كه مقدارى آب به خيام آورده ، ولى وقتى كه مشك را به زمين گذاردند، لب تشنگان آنچنان به سوى مشك هجوم آوردند كه سر مشك باز شد و آب آن به زمين ريخت ، برير به سر و صورتش مى زد و با ناله و آه مى گفت : (( واى به من در مورد جگرهاى سوخته دختران رسول خدا (ص )... )) .

26 - شهر بى عيب

امام باقر (ع ) فرمود: يكى از شاهان بنى اسرائيل اعلام كرد: (( شهرى مى سازم كه هيچگونه عيبى نداشته باشد و هيچكس نتواند در آن عيبى بيابد )) (فرمان داد معمارها و بنّاها و كارگرها مشغول شدند و آن شهر با آخرين سيستم و با تمام امكانات ساخته شد) پس از آنكه ساختن شهر به پايان رسيد، مردم از آن شهر ديدن كردند و همه آنها به اتفاق نظر گفتند شهرى بى نظير و بى عيب است .

در اين ميان مردى نزد شاه آمد و گفت : (( اگر به من امان بدهى ، و تاءمين جانى داشته باشم ، عيب اين شهر را به تو مى گويم )) .

شاه گفت : به تو امان دادم .

آن مرد گفت :

(( لها عيبان : احدهما انّك تهلك عنها، والثّانى و انّها تخرب من بعدك . )) (( اين شهر دو عيب دارد: 1. صاحبش مى ميرد 2. اين شهر سرانجام بعد از تو خراب مى شود )) .

شاه فكرى كرد و گفت : چه عيبى بالاتر از اين دو عيب ، سپس به آن مرد گفت : به نظر تو چه كنم ؟ آن مرد گفت : شهرى بساز كه باقى بماند و ويران نشود، و تو نيز در آن هميشه جوان باشى ، و پيرى به سراغت