آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (ع ) چسبيد و گفت : شما را به جدّتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان ، مرا كنار قبر او ببريد.
امام حسن (ع ) دست راست او را، و امام حسين (ع ) دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد على (ع ) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت ، مى گفت : (( خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم ، تو را به حق صاحب اين قبر جانم را بستان )) .
دعاى او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد.
امام حسن و امام حسين (ع ) از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.
هنگامى كه به دستور هارون الرّشيد، امام موسى بن جعفر (ع ) را از مدينه به سوى عراق آورده و زندانى كردند، آن بزرگوار را در زندانهاى مختلف انتقال مى دادند، نخست در زندان عيسى بن جعفر در بصره بود، سپس در زندان فضل بن ربيع در بغداد بود، سپس در زندان فضل بن يحيى ، در بغداد، و در آخر در زندان سندى بن شاهك ، مسموم شده و به شهادت رسيد.
در آغاز، امام را به بصره آوردند و به عيسى بن جعفر بن منصور (نوه منصور دوانيقى ) سپردند، آنحضرت يكسال در زندان او به سر برد، سرانجام عيسى براى هارون ، چنين نامه نوشت :
(( در اين مدّتى كه موسى بن جعفر (ع ) در زندان من است ، او را آزمودم ، و جاسوسان و ديده بانانى بر او گماردم تا دريابم كه او در هنگام دعا چه مى گويد، او همواره براى خود طلب رحمت و آمرزش از خدا مى كرد، بنابر اين روانيست كه من او را در زندان نگه دارم ، كسى را بفرست تا او را از من تحويل بگيرد )) .
هارون پس از دريافت نامه عيسى ، ماءمورى فرستاد و آنحضرت را از عيسى تحويل گرفته و به بغداد نزد يكى از وزراى خود (فضل بن ربيع ) آورد و به اين ترتيب آنحضرت به دوّمين زندان منتقل گرديد.
در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح مى كرد، او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست ، تعجب كرد كه اين پير مرد عمامه به سر، چه مى فروشد، نرد او رفت و گفت :
اى آقا! شما چه مى فروشيد؟ پيرمرد: من حكيم هستم و پند مى فروشم .
سلمانى : پند چيست ؟، آن را به من بفروش .
حكيم : پند فروختن من مجّانى نيست ، بلكه صد اشرافى مزد آن است .
سلمانى پس از آنكه اين دست و آن دست كرد، سرانجام راضى شد كه صد اشرفى به او بدهد، حكيم صد اشرفى را گرفت و اين پند را روى كاغذ نوشت و به سلمانى داد و آن اين بود:
(( اكيس النّاس من لم يرتكب عملا حتّى يميّز عواقب مايجرى عليه . )) : (( زرنگترين انسانها كسى است كه كارى را انجام ندهد مگر اينكه نتيجه آن را (از بد و خوب ) تشخيص دهد )) (عاقبت انديش باشد).
سلمانى آن پند نوشته شده را گرفت ، و چون برايش گران تمام شده بود، بسيار به آن ارزش مى داد، و آن را تكرار مى كرد و در هر جا كه مناسب بود مى نوشت ، حتى در صفحه سنگ مخصوص خود كه تيغ سلمانى خود را با آن