داستان های استاد: مرتضی مطهری

علیرضا مرتضوی کرونی

نسخه متنی -صفحه : 48/ 34
نمايش فراداده

مناجات با او را دوست دارم ، من مى خواهم امشب را به عنوان شب آخر عمرم با خداى خودم مناجات بكنم و آنرا شب توبه و استغفار خويش قرار دهم .

شب عاشورا شروع شد، آن شب ، شب معراج بود، يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرما بود.

خودشان را پاكيزه مى كردند، موهاى بدنشان را مى ستردند، انگار كه خود را براى يك جشن و مهمانى آماده مى كنند.

خيمه اى بود بنام ((خيمه تنظيف ))، كسى در داخل آن مشغول نظافت خويش بود، دو نفر هم در بيرون خيمه نوبت گرفته بودند، يكى از آنها كه ظاهرا ((برير)) است با ديگرى مزاح و شوخى مى كند، آن فرد به برير مى گويد:

- امشب كه شب مزاح نيست ؟ برير جواب مى دهد:

- من اهل مزاح نيستم ولى امشب را براى مزاح مناسب مى بينم !

آن شب از خيمه ها صداى صوت قرآن و ذكر و دعا زياد شنيده مى شد، آواز خوش آن بلبلان خوش الحان فضا را پر كرده بود به طوريكه ، وقتى دشمن از نزديك خيمه هاى اين مستغفرين و توبه كنندگان واقعى عبور مى كرد، مى گفت :

- انگار كه اين خيمه ها لانه زنبور عسل است .

اينسان ياران امام حسين (ع ) در شب عاشورا با پروردگار خويش ‍ خلوت كرده و راز و نياز مى كردند و از گذشته خود توبه مى نمودند.

آن وقت آيا ما نيازى به توبه نداريم ؟ آنها نيازمند هستند و ما بى نياز از توبه ؟ حتى حسين (ع ) مى فرمايد:

من امشب را مى خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم ، تا چه رسد به ما؟!(79)

رعايت اصول اخلاقى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ جنگ صفين شروع شده بود، على (ع ) به ميدان آمد و فرياد زد:

- اى معاويه ! چرا اين قدر مسلمانها را به كشتن مى دهى ؟ (به جاى اين كه مردم را به سوى مرگ بفرستى ) خودت به ميدان بيا تا باهم نبرد كنيم .

عمرو بن العاص - كه مجسمه شيطنت و رذالت بود، - پس از شنيدن اين سخن ، رو كرد به معاويه و از روى تمسخر گفت :

- اى معاويه ! على درست مى گويد، تو هم كه مرد شجاعى هستى !! اسلحه را بگير و جواب على را بده .

معاويه كه مى دانست حريف آن حضرت نيست و اگر به ميدان برود كشته خواهد شد، سخن او را نپذيرفت .

بالاخره روزى معاويه به خدعه و نيرنگ توانست عمروعاص را به جنگ بفرستد.

عمروعاص كه نسبتا مرد نترس و بى باكى بود و حتى مصر را هم او فتح كرده بود. لباس رزم پوشيد و به ميدان جنگ آمد و مبارز طلبيد و ضمنا گوشه و كنار را هم نگاه مى كرد كه در جواب على (ع ) به ميدان پا نگذارد و گرنه خوب مى دانست كه حريف آن حضرت نمى باشد. ولى با اين حال فرياد مى زد:

- من شما را صدا مى زنم ولى اباالحسن را نمى بينم (چرا از على خبرى نيست ؟)

اميرالمؤ منين (ع ) خيلى آهسته ، بطورى كه عمروعاص نفهمد كم كم و كم كم جلو آمد تا اينكه نزديك او رسيد آنگاه فرياد زد:

- انا الامام القريشى المؤ تمن ، من امام قريشى و مؤ تمن هستم ، منم على !

عمروعاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار كرد، على (ع ) او را تعقيب كرد و شمشيرى بر او نواخت ، عمروعاص خود را از روى اسب به زمين پرتاب كرد و چون مى دانست كه اميرالمؤ منين (ع ) مردى است كه خلاف شرع كارى را انجام نمى دهد. فورا كشف عورت كرد، در نتيجه حضرت از او روى برگرداند و عمروعاص به اين وسيله نجات يافت و معركه را ترك كرد!(80)