داستان های استاد: مرتضی مطهری

علیرضا مرتضوی کرونی

نسخه متنی -صفحه : 48/ 42
نمايش فراداده

شتران بى جهاز را مى آوردند، تا خاندان حسين و عزيزان پيغمبر خدا را، بر آنان سوار كنند.

امام زين العابدين (ع )، در آن روز به شدت مريض بود، مريضى كه حتى به زحمت مى توانست حركت كند و روى پاى خود بايستند، از اينرو با كمك عصا حركت مى كرد.(96)

در آن حال ، امام را به عنوان اسير، حركت دادند و بر شترى كه فقط يك پالان چوبى داشت و حتى بر روى آن يك جل هم نبود، سوار كردند.

آنها احساس كردند كه امام ، چون بيمار و مريض است ، ممكن است نتواند خودش را نگهدارد، لذا پاهاى آن حضرت را محكم بستند، غل به گردنش انداختند، زنان و كودكان را نيز بر شتران بى جهاز سوار كردند.

با اين حال ، اهل بيت حسين (ع ) را وارد شهر كوفه نمودند.

ديگر كوفتگى ، زجر، شكنجه ، به حد اعلا رسيده است ، با چنين وضعى ، بعد از آن همه شكنجه هاى روحى و جسمى آنان را به اينجا رسانده اند.

زينب (س ) را وارد مجلس ابن زياد مى كنند.

((زينب )) زنى است بلند بالا، كنيزانش ، دورش را گرفته اند.(97)

با شكوه خاصى ، وارد مجلس ابن زياد شد، امام سلام نكرد.

ابن زياد، از اين بى اعتنائى ، سخت ناراحت شد، و با اينكه زينب را شناخته بود، ولى در عين حال گفت :

اين زن پرنخوت و تكبر كيست ؟ كسى جواب نداد.

دو مرتبه سئوال كرد، مى خواست كسى از همانها جواب بدهد.

بار دوم و سوم ، بالاخره زنى جواب داد:

هذه زينب ، بنت على بن ابى طالب .

اين ، زينب دختر على (ع ) است .

ابن زياد، گفت : خدا را شكر مى كنم ، كه شما را رسوا و دروغتان را آشكار كرد.

زينب ، در كمال جرئت و شهامت گفت : الحمداللّه الذى اكرمنا بالشهادة ، خدا را شكر مى كنيم كه افتخار شهادت را نصيب ما كرد، خدا را شكر مى كنيم كه اين ((تاج افتخار)) را بر سر برادر من گذاشت ، خدا را شكر مى كنيم كه ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد.

بعد در آخر گفت : رسوائى مال فاسق ها است ، ما در عمرمان دروغ نگفتيم و حادثه دروغ هم به وجود نياورديم ، دروغ هم مال فاجرهاست ، فاسق و فاجر هم ما نيستيم ، غير ما است .

يعنى : رسوا توئى ، دروغگو هم خودت هستى ، پس از آن ، جمله اى گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت ، فرمود:

((يابن مرجانه ))... پسر مرجانه !... و اين همان چيزى بود كه ابن زياد مى خواست كسى آنرا بگويد، زيرا مرجانه مادر ابن زياد، زن معروفه و بدكاره اى بود.

و اين خطاب زينب (س ) كنايه از آن بود كه تو فرزند آن زن بد كاره هستى و رسوائى بايد از آن پسر مرجانه باشد.

ابن زياد، چنان از اين خطاب برافروخت و مملو از خشم شد، كه دستور داد:

جلاد را بگوئيد بيايد و گردن اين زن را بزند.

در اين هنگام ، يكى از ((خوارج )) كه آنجا حضور داشت ، با آنكه با على (ع ) و اولادش مخالف بود، ولى با اينحال ، به اين سخن ابن زياد اعتراض كرد و گفت :

((امير! هيچ توجه دارى كه با يك زنى دارى حرف مى زنى ، كه چندين داغ ديده است . با يك زنى كه برادرهايش كشته شده ، عزيزانش از دست رفته ، دارى حرف مى زنى ))؟!

ابن زياد، كه موقعيت را نامناسب ديد، از كشتن زينب ، چشم پوشيد.

آنگاه على بن الحسين ، را به او معرفى كردند.

فرعون وار صدا زد: ((من انت ؟)) تو كى هستى ؟