داستان های استاد: مرتضی مطهری نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
فرمود: ((انا على بن الحسين )) من على بن الحسين هستم .گفت : مگر على بن الحسين را خدا در كربلا نكشت ؟ فرمود: البته كه قبض روح همه مردم بدست خداست .ولى كشتن او بدست مردم بود.گفت : على و على يعنى چه ؟ پدر تو اسم همه فرزندانش را على گذاشته است ، مگر اسم ديگرى نبود؟ فرمود: پدرم ، به پدرش (على بن ابى طالب ) ارادت داشت ، و دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. (يعنى اين تو هستى كه بايد از پدرت زياد، ننگ داشته باشى ).ابن زياد، كه انتظار نداشت كه يك اسير، اينگونه با جراءت در نزد او حرف بزند، به خشم آمد و گفت : شما هنوز جان داريد، هنوز نفس داريد؟ اينگونه در مقابل من حرف مى زنيد؟ جلاد! بيا گردن اين را بزن .در اين وقت ، زينب (س ) از جا بلند شد، على بن الحسين (ع ) را در آغوش گرفت و گفت :بخدا قسم ، گردن اين را نخواهد زد، مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد.ابن زياد، مدتى نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت :بخدا قسم ، الآن مى بينم ، كه اگر بخواهم اين جوان را بكشيم ، اول بايد اين زن را بكشيم .پس به ناچار از كشتن امام زين العابدين نيز صرفنظر كرد.(98)