كه اندر زمانه مرا كودكى است
بگويى مگر شهريار جهان
كه او را سپارم به فرهنگيان
فرستاده گفت اين ندارم برنج
بيامد بر شاه بوذرجمهر
يكى آرزو كرد موزه فروش
فرستاده گفتا كه اين مرد گفت
يكى پور دارم رسيده به جاى
اگر شاه باشد بدين دستگير
به يزدان بخواهم همى جان شاه
بدو گفت شاه اى خردمند مرد
برو همچنان باز گردان شتر
چو بازرگان بچه گردد دبير
چو فرزند ما بر نشيند به تخت
هنر يابد ار مرد موزه فروش
به دست خردمند مرد نژاد
به ما بر پس از مرگ نفرين بود
هم اكنون شتر باز گردان به راه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل كفشگر زان درم پر ز غم (54)
كه بازار او بر دلم خوار نيست
مرا شاد گرداند اندر نهان
كه دارد سرمايه و هنگ آن
كه كوتاه كردى مرا راه گنج
كه اى شاه نيك اختر خوب چهر
اگر شاه دارد به گفتار گوش
كه شاه جهان با خرد باد جفت
به فرهنگ جويد همى رهنماى
كه اين پاك فرزند گردد دبير
كه جاويد بادا سزاوار گاه
چرا ديو چشم تو را خيره كرد؟!
مبادا كزو سيم خواهى و زر
هنرمند و با دانش و يادگير
دبيرى بيايدش پيروز بخت
سپارد بدو چشم بينا و گوش
نماند جز از حسرت و سرد باد
چو آيين اين روزگار اين بود
درم خواه و از موزه دوزان مخواه
دل كفشگر زان درم پر ز غم (54)
دل كفشگر زان درم پر ز غم (54)