بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آغاز خلافت عمر بن خطاب بود، جوانى يهودى كه خوش سيما و خوش لباس بود و از نوادگان هارون (وصى موسى عليه السلام ) به شمار مى آمد، به حضور عمر آمد و گفت :
(آيا تو هستى داناترين اين امت به كتابشان و به امر پيامبرشان ؟).
عمر، سرش را پائين انداخت .
يهودى : با تو هستم آيا داناترين شخص اين امت ، به كتاب و نبوت پيامبرشان تو هستى ؟
عمر: براى چه اين سؤ ال را مى كنى ؟
يهودى : نزد تو آمده ام تا دين اصلى را بجويم ، زيرا در دل خود، به شك افتاده ام .
عمر: دونك هذا الشاب .
(نزد اين جوان برو).
يهودى : اين جوان كيست ؟
عمر: او على بن ابيطالب ، پسر عموى رسول خدا(ص ) است ، و پدر حسن و حسين (ع ) دو فرزند رسول خدا(ص ) مى باشد، او شوهر فاطمه (س ) دختر رسول خدا(ص ) است .
يهودى به على (ع ) رو كرد و گفت : تو اين گونه هستى ؟
على : آرى .
يهودى : من مى خواهم از تو سه سؤ ال و يك سؤ ال بپرسم .
امام على (ع ) لبخندى صورى زد و فرمود: چرا نگفتى هفت سؤ ال ؟
يهودى : براى اينكه نخست سه سؤ ال مى كنم ، اگر پاسخ دادى بقيه را بعد مى پرسم و گرنه مى دانم كه در ميان شما دانشمندى وجود ندارد.
على : من از تو مى پرسم تو را به حق خدائى كه مى پرستى اگر جواب سؤ الهاى تو را دادم ، دينت را رها مى كنى و به دين من گرويده مى شودى ؟
يهودى : من به اينجا نيامده ام مگر براى همين ! على : اينك بپرس .
يهودى :1- به من بگو نخستين قطره خونى كه به زمين چكيد، چه خونى بود؟
2- و نخستين چشمه اى كه در درون زمين جارى شد، كدام چشمه بود؟
3- نخستين چيزى كه در روى زمين جنبيد چه بود؟
على (ع ) به هر سه سؤ ال او پاسخ داد.