داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 24
نمايش فراداده

منكر خدا: تاكنون هيچكس با من اين گونه ، سخن نگفته (و مرا اين چنين در تنگناى سخن قرار نداده است ).

امام : بنابراين تو در اين راستا، شك دارى ، كه شايد چيزهائى در بالاى آسمان و درون زمين باشد و نباشد؟

منكر خدا: آرى شايد چنين باشد (به اين ترتيب ، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك و ترديد رسيد.)

امام : كسى كه آگاهى ندارد، بر كسى كه آگاهى دارد، نمى تواند برهان و دليل بياورد.

اى برادر منصور!

از من بشنو و فراگير، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداريم ، مگر تو خورشيد و ماه و شب و روز را نمى بينى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسير تعيين شده خود گردش كرده و سپس باز مى گردند، و آنها در حركت در مسير خود، مجبور مى باشند، اكنون از تو مى پرسم :

اگر خورشيد و ماه ، نيروى رفتن (و اختيار) دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور به حركت در مسير خود نيستند، پس چرا شب ، روز نمى شود، و به عكس ، روز شب نمى گذرد؟

اى برادر منصور! به خدا سوگند، آنها در مسير و حركت خود مجبورند، و آن كسى كه آنها را مجبور كرده ، از آنها فرمانرواتر واستوارتر است .

منكر خدا: راست گفتى .

امام : اى برادر منصور! بگو بدانم ، آنچه شما به آن معتقديد، و گمان مى كنيد (دهر) (روزگار) گرداننده موجودات است ، و مردم را مى برد، پس چرا (دهر) (روزگار) گرداننده موجودات است ، و مردم را مى برد، پس چرا (دهر) آنها را برنمى گرداند، و اگر بر مى گرداند، چرا نمى برد؟

اى برادر منصور!

همه مجبور و ناگزيرند، چرا آسمان در بالا، و زمين در پائين قرار گرفته ؟

چرا آسمان بر زمين نمى افتد؟

و چرا زمين از بالاى طبقات خود فرو نمى آيد، و به آسمان نمى چسبد، و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.

(وقتى كه گفتار واستدلالهاى محكم امام به اينجا رسيد، عبدالملك ، از مرحله شك نيز رد شد، و به مرحله ايمان رسيد) در حضور امام صادق (ع ) ايمان آورد و گواهى به يكتائى خدا و حقانيت اسلام داد و آشكارا گفت : (آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمين و آسمانها است ، و آنها را نگه داشته است !)

حمران ، يكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود، به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت :

فدايت گردم ، اگر منكران خدا به دست شما، ايمان آورده و مسلمان شدند، كافران نيز بدست پدرت (پيامبر- ص ) ايمان آوردند.

عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد:

(مرا به عنوان شاگرد، بپذير!).

امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود:

(عبدالملك را نزد خو ببر، و احكام اسلام را به او بياموز).

هشام كه آموزگار زبردست ايمان ، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خود طلبيد، و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت ، تا اينكه او داراى عقيده پاك و راستين گرديد، به گونه اى كه امام صادق (ع ) ايمان آن مؤ من (و شيوه تعليم هشام ) را پسنديد.(23)