داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 276
نمايش فراداده

هشام ، شيوه سؤ ال كردن خود را عوض كرد، و اين بار، از امام كاظم (ع ) چنين پرسيد:

(آيا شما امام داريد؟)

امام كاظم : نه .

هشام : در يافتم كه او خودش امام است ، در اين هنگام ، شكوه عظيمى از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز خدا نداند، همانگونه كه شكوه امام صادق (ع ) بر دلم مى افتاد.

هشام : آيا همانگونه كه از پدرت مسائلى مى پرسيدم ، از شما نيز بپرسم .

امام كاظم (ع ): آنچه مى خواهى بپرس ، تا آگاهى يابى ، ولى موضوع را بپوشان كه نتيجه فاش نمودن آن ، سر بريدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتى منصور دوانيقى ).

هشام مى گويد: آنچه مساءله داشتم سؤ ال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم (ع ) را درياى ژرف و بى كران علم و معرفت يافتم ، به او عرض كردم :

شيعيان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائى با تعهد به پوشاندن موضوع ، كه از من گرفتى ، با شيعيان تماس بگيرم و آنها را به سوى امامت شما راهنمائى نمايم .

امام كاظم : هر كدام از شيعيان را كه ديدى داراى رشد و استقامت و هشيارى است ، جريان را به او بگو و با او شرط كن كه موضوع را مخفى بدارد، كه نتيجه فاش كردن ، سر بريدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.

هشام : من از نزد آن حضرت بيرون آمدم ، و خود را به نزد مؤ من الطاق رساندم ، به من گفت : چه خبر؟

گفتم : هدايت بود و ماجرا را برايش بيان كردم ، سپس جريان را به فضيل و ابو بصير گفتم ، آنها نيز به حضور امام كاظم (ع ) رسيدند و سؤ الاتى كردند و جواب صحيح شنيدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسى از مردم به حضورش رفت ، امامتش را پذيرفت ، جز طائفه عمار (ساباطى ) و اصحاب او.

و اطراف (عبدالله افطح ) كم كم خلوت شد، او علت را پرسيد، گفتند:

(هشام بن سالم ) مردم را از پيرامون تو پراكنده نموده است ، عبدالله چند نفر از مريدهايش را ماءمور كرده بود تا مرا كتك بزنند. (287)