داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 290
نمايش فراداده

برده فروش : آن دختر را به تو فروختم ، ولى بگو بدانم ديروز آن شخص كه با تو بود چه كسى بود؟

گفتم : مردى از بنى هاشم بود.

گفت : از كدام بنى هاشم ؟

گفتم : بيش از اين نمى دانم .

برده فروش گفت : ولى من او را مى شناسم .

گفتم : چطور؟

گفت : اين دختر، داستانى دارد و آن اينكه :

او را از دورترين نقطه مغرب خريدم ، بانوئى از اهل كتاب با من ملاقات كرد و گفت :

(اين دختر همراه تو چكار مى كند؟)

گفتم : او را براى خود خريده ام .

بانوى اهل كتاب گفت :

(سزاوار نيست كه او همراه فردى مانند تو باشد، او داراى پسرى شود كه مانند او در مشرق و مغرب ، به دنيا نيامده است.)

هشام مى گويد: من آن دختر را نزد امام كاظم (ع ) بردم ، و او همسر امام كاظم گرديد، و طولى نكشيد كه از او حضرت رضا(ع ) متولد شد (297) (نام مادر امام رضا(ع ) نجمه بود و به او ام البنين مى گفتند).