داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 309
نمايش فراداده

راز گوئى امام رضا(ع ) با شخصى ناپيدا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حكيمه دختر امام كاظم (ع ) مى گويد:

برادرم حضرت رضا(ع ) را ديدم در انبار هيزم ايستاده و آهسته سخن مى گويد، من كسى را در آنجا غير از حضرت رضا(ع ) نمى ديدم ، تا اينكه به آن حضرت عرض كردم :

(با چه كسى گفتگو مى كردى ؟)

امام رضا: اين شخص عامر زهرانى (از بزرگان جن ) است ، نزد من آمده و سؤ ال مى كند و از بعضى شكايت مى نمايد.

حكيمه : اى مولاى من ، دوست دارم سخن او را بشنوم .

امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوى تا يك سال (بر اثر ترس و هراس ) تب مى كنى .

حكيمه : در عين حال دوست دارم صداى او را بشنوم .

امام رضا: بشنو.

حكيمه : من گوش دادم ، صدائى مانند سوت شنيدم و تا يكسال به تب مبتلا گشتم . (315)