بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن زيد مى گويد: اسب خوبى داشتم و بسيار به او علاقمند بودم ، هر جا مى رفتم از وصف و امتيازات او مى گفتم ، تا اينكه روزى به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رسيدم ، به من فرمود:
(اسبت را چه كردى ؟)
گفتم : اكنون از آن پياده شدم ، هم اينجا در اصطبل است .
فرمود: (تا شب نرسيده اگر مشترى يافتى آن را معاوضه كن و تاءخير نينداز).
من جريان را به برادرم گفتم ، او گفت : نمى دانم چه بگويم ، من هم حيفم آمد كه آن اسب مورد علاقه ام را بفروشم ، شب شد نماز عشاء را خواندم ، بعد از نماز، خدمتكار اصطبل آمد و گفت :
(آقاى من ، اسب تو مرد).
اندوهگين شدم، فهميدم كه منظور امام حسن (ع) چه بوده است، پس از چند روزى به محضرش رسيدم، پيش خود گفتم:
(كاش به جاى اندوهى كه از خبر دادن امام ، به من رسيد، آن حضرت چارپائى به من ببخشد).
وقتى كه در محضرش نشستم ، فرمود: (آرى بجايش چارپائى به تو مى دهم ).
آنگاه به غلامش فرمود: (برزون (اسب غير عربى ) قرمز رنگ مرا بياور و به على بن زيد بده )
و فرمود: (اين اسب (برزون ) از اسب تو بهتر است و به طور هموارتر راه مى رود، و عمرش طولانى تر مى باشد). (365)