داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 400
نمايش فراداده

تازه مسلمان : با من در اين وقت چه كار دارى ؟

مسلمان گفت : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با من براى انجام نماز بيا تازه مسلمان چنين كرد و همراه او رفت و در جائى كه با هم هر چه خدا خواست ، نماز خواندند، سپس نماز صبح خواندند همانجا (شايد مسجد بود) ماندند تا خورشيد طلوع كرد.

تازه مسلمان برخاست كه به منزلش برود، آن مرد گفت :

(كجا مى روى ؟ روز كوتاه است ، ظهر نزديك است ؟)

تازه مسلمان نزد او نشست تا نماز ظهر را نيز خواندند، باز آن مرد گفت :

(بين ظهر و عصر مدت كوتاهى است )

تازه مسلمان او را تا وقت عصر نگهداشت ، و به همين منوال او را تا مغرب و سپس تا وقت عشاء نگه داشت ، آنگاه پس از نماز عشاء برخاستند و از هم جدا شدند و به خانه هاى خود رفتند.

وقتى كه وقت سحر فرا رسيد، باز كنار خانه تازه مسلمان آمد و در را زد و گفت : من فلانى هستم .

تازه مسلمان : چه كار دارى ؟

مسلمان : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با من بيا براى انجام نماز برويم .

تازه مسلمان ، كه سخت ناراحت شده بود، بر آشفت و به او گفت :

(براى اين دين شخصى بيكارتر از من پيدا كن كه من فقير و عيالوار هستم )

در اين هنگام امام صادق (ع ) فرمود:

(ادخله فى شى اخرجه منه . او را در دينى (نصرانيت ) وارد كرد، كه از آن بيرون آورده بود).

(بار ديگر با فشار و ندانم كارى ، او را نصرانى نمود)(405)