داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 422
نمايش فراداده

ارزش خوف از خدا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به نقل ابو حمزه ثمالى ، امام سجاد(ع ) فرمود: مردى با خانواده اش سوار بر كشتى شد كه به وطن برسند، كشتى در وسط دريا در هم شكست و همه سرنشينان كشتى غرق شده و به هلاكت رسيدند، جز يك زن (كه همسر همان مرد بود) او روى تخته پاره كشتى چسبيد و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اى آورد، و آن زن نجات يافت و به آن جزيره پناهنده شد.

اتفاقا در آن جزيره راهزنى بود بسيار بى حيا و بى باك ، ناگاه زنى را بالاى سرش ديد و به او گفت :

تو انسانى يا جنى ؟

آن زن جريان خود را بازگو كرد، آن مرد بى حيا با آن زن به گونه اى نشست كه با همسر خود مى نشيند، و آماده شد كه با او زنا كند.

زن لرزيد و گريه كرد و پريشان شد، او گفت : (چرا لرزان و پريشان هستى ؟)

زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت : (افرق من هذا: از اين (يعنى خدا) مى ترسم ).

مرد گفت : آيا تا كنون چنين كارى كرده اى ؟

زن گفت : نه به خدا سوگند.

مرد گفت : (تو كه چنين كارى نكرده اى ، و اكنون نيز من تو را مجبور مى كنم ، اين گونه از خدا مى ترسى ، من سزاوارترم كه از خدا بترسم ).

همانجا برخاست و توبه كرد و به سوى خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشيمانى بسر مى برد.

تا روزى در بيابان پياده حركت مى كرد، در راه به راهب (عابد مسيحيان ) برخورد كه او نيز به خانه اش مى رفت ، آنها همسفر شدند، هوا بسيار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت :

دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما بياورد تا در سايه آن ، به راه خود ادامه دهيم .

گنهكار گفت : من در نزد خود كار نيكى ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چيزى از خدا داشته باشم .

راهب گفت : پس من دعا مى كنم تو آمين بگو.

گنهكار گفت : آرى خوب است .

راهب دعا كرد و او آمين گفت ، اتفاقا دعا به استجابت رسيد و ابرى آمد و بالاى سر آنها قرار گرفت ، و سايه اى براى آنها پديد آورد، هر دو زير آن سايه قسمتى از روز را راه رفتند، تا به دو راهى رسيدند و از همديگر جدا شدند، ولى چيزى نگذشت كه معلوم شد ابرى بالاى سر آن جوان گنهكار قرار گرفت و از بالاى سر راهب رد شد.

راهب نزد آن جوان آمد و گفت : تو بهتر از من هستى و آمين تو به استجابت رسيد نه دعاى من ، اكنون بگو بدانم چه كار نيكى كرده اى ؟

آن جوان جريان آن زن و توبه و خوف خود را بيان كرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت :

غفر لك ما مضى حيث دخلك الخوف فانظر كيف تكون فيما تستقبل .

(: گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا، آمرزيده شد، اكنون مواظب آينده باش ).(430)