فرمود: چرا چنين كردى ؟عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! من شما را بر اوامر و نواهى خداوند متعال و بر بهشت و جهنم و ثواب و عقاب و وحى خدا تصديق مى كنم ، چگونه مى شود كه در بهاى شتر ماده اين اعرابى تو را تصديق نكنم ؟ من اعرابى را از اين جهت كشتم كه شما را تكذيب كرد و گفت رسول خدا پول شتر را نداده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: راست گفتى و حكم به حق كردى ولى ديگر به مثل اين كار عود مكن ؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به ابوبكر و عمر نمود و فرمود: حكم خدا اين بود كه على (عليه السلام ) قضاوت كرد نه حكمى كه شماها كرديد.(36)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردى را كه شراب خورده بوود به نزد ابوبكر آوردند، خليفه از وى پرسيد: آيا شراب خورده اى ؟ او جواب اد: بلى . ابوبكر گفت : چرا شراب خورده اى ، در حالى كه حرام است ؟ آن مرد گفت : اگر مى دانستم كه شراب حرام است لب به آن نمى زدم . در حالى كه جمعيت زيادى اين صحنه را تماشا مى كردند، خليفه از حكم مساءله عاجز مانده ، و دست به سوى عمر دراز كرد! عمر گفت : اين مساءله از معضلات است و چاره اش ، ابوالحسن اميرالمؤمنين ، است ! ابوبكر خطاب به غلامش گفت : برو على را حاضر كن ، ولى عمر گفت : سزاوار نيست على را بياوريم ، اجازه دهيد ما به منزل او برويم .
آنان همراه حضرت سلمان به خانه على آمده ، و جريان را ابلاغ نمودند، حضرت فرمود چاره كار اين است كه او را در بازار و كوچه بگردانيد،و از مهاجرين و انصار جويا شويد، كه آيا كسى حكم تحريم شراب را به وى گفته است ؟ اگر حكم تحريم به گوش او نرسيده باشد، او را آزاد كنيد.
خليفه به دستور على (عليه السلام ) عمل كرد، چون كسى شهادت نداد، وى را مرخص نمودند، بدون اين كه بر وى حد بزنند.
سلمان مى گويد: من به على (عليه السلام ) گفتم : خوب آنان را ارشاد نمودى ، حضرت جواب داد: خواستم حكم آيه سى و پنج سوره يونس را در مورد خود و آنان بار ديگر مورد تاءكيد قرار دهم كه مى فرمايد: (( آيا كسى كه هدايت به حق مى كند براى رهبرى شايسته تر است ؟ و يا آن كس كه هدايت نمى شود نگر هدايتش كند؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟ )) (37)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حضرت على (عليه السلام ) داخل مسجد شد، جوانى از روبروى آن حضرت مى آيد و مى گريد و جمعى بر دور او هستند و او را تسلى مى دهند؛ حضرت پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: يا على ! شريح قاضى ، حكمى بر من كرده كه نمى دانم درست است يانه ؟ اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند پدرم با ايشان نيست ، چون احوال پدر را از ايشان پرسيدم گفتند: پدرت مرد، گفتم : مال او چه شد؟ گفتند: مالى به جاى نگذاشت ، پس ايشان را نزد شريح قاضى بردم و شريح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنكه من مى دانم كه پدرم مال زيادى با خود به سفر برده بود.
پس حضرت ، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شريح آمدند؛ حضرت فرمود: اى شريح ! چگونه ميان اين گروه ، حكم كردى ؟ شريح گفت : اين جوان ادعا كرد كه پدرم با اينان به سفر رفت و برنگشت ، از آنها پرسيدم گفتند: مرد؛ پرسيدم مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ؛ جوان را گفتم : گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ايشان را قسم دادم .
حضرت فرمود: هيهات ! در چنين واقعه ، اينطور حكم مى كنى ؟! والله در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد، مگر داود پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم )؛ پس حضرت فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب ؛ چون حاضر شدند، بر هر يك از آن گروه ، يكى از آنها را موكل گردانيد، پس نظر به آن گروه كرد و