حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد.
على (عليه السلام ) در جلوى درب خانه ايستاد و با صداى بلند سلام كرد. جوانى با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وى فرمود: از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى .
جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت : كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد: (( والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خدا سوگند به خاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد! )) على (عليه السلام ) از حرفهايى جوان بى ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ، حال تو به من تمرد كرده از فرمان الهى سرپيچى مى كنى ؟ توبه كن والا تو را مى كشم .
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام (عليه السلام ) رسيدند و به عنوان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى كند، به خود آمد و با كمال شرمندگى سر را به طرف دست على (عليه السلام ) فرود آورد و گفت : يا اميرالمؤمنين از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن توصيه كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كه چنين رفتار خشنى پيش نيايد.(54)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زاذان نقل مى كند: من با قنبر غلام امام على (عليه السلام ) محضر اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين چيزى براى شما ذخيره كرده ام . حضرت فرمود: - آن چيست ؟ عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردى و از آنها براى خود برنداشتى ، من اين ظرفها را براى شما ذخيره كردم .
حضرت على (عليه السلام ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود: - واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند:(55)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حضرت على (عليه السلام ) مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفته و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمودم زن گفت : على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على (عليه السلام ) برگشت و آن شب را ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على (عليه السلام ) درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .
حضرت مى فرمود: - روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟ به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد: