حضرت على عليه السلام پيشتر، سرنوشت و سرگذشت ميثم تمار را از زبان رسول خدا شنيده بود. ميثم هم از پيش، شيفته اهل بيت و علاقهمند به آن عترت پاك بود.
اما اولين برخورد حضورى و ديدار ميثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت. به دنبال همين برخورد و ملاقات بود كه حضرت، تصميم گرفت ميثم را از صاحبش بخرد و سپس وى را آزاد كند بالاخره با تصميم آن حضرت، ميثم به آزادى رسيد.
در آن اولين ملاقات على عليه السلام با ميثم، چنين گفتگويى انجام گرفت:
على عليه السلام پرسيد: نامت چيست؟
- سالم.
- از رسول خدا شنيدم كه پدرت نام تو را «ميثم» گذاشته است، به همان نام برگرد و كنيهات را «ابو سالم» قرار بده.
- خدا و رسول و اميرمؤمنان راست گفتند. (4)
آشنايى ميثم با مولايش على عليه السلام براى او توفيقى بزرگ و سعادتى ارزشمند بود. از اين رو به شاگردى در مكتب على عليه السلام گردن نهاد و دريچه قلبش را به روى معارف علوى گشود و جان تشنهاش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سيراب كرد. آن حضرت هم با مشاهده استعداد روحى و زمينه مناسب وى دانش و آگاهيهاى بسيارى را به او آموخت و ميثم را با اسرار و رازهاى نهانى آشنا ساخت و از اين رو ميثم از علومى بهرهمند و برخوردار بود كه فرشتگان مقرب و رسولان الهى از آن آگاه بودند. (5)
ميثم، علم تفسير قرآن را نزد على عليه السلام فراگرفت و از معارفى كه از آن حضرت آموخته بود كتابى تدوين كرد كه كتابش را پسرش از او روايت كرد. به همين جهت، ميثم يكى از مؤلفان شيعه به حساب مىآيد. صاحب سر اميرالمؤمنين بود و آن حضرت، وى را به طريق فهميدن حوادثى كه در آينده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا كرده بود و ميثم، گاهى برخى از آنها را براى مردم، بازگو مىكرد و مايه اعجاب ديگران مىشد. اين دانش و آگاهى از عاقبت افراد و پيشگوييها در اصطلاح به «علم اجل» يا «علم منايا و بلايا» معروف است، كه امامان معصوم به كسانى كه آمادگى و استعداد و رازدارى و ظرفيت و كشش آن را داشتند، مىآموختند. ميثم تمار، دستپرورده اين مكتب بود. هرچند كه اشخاص فرومايه و مغرض، يا جاهل و نادان. او را به دروغگويى متهم مىكردند.
روزى «ابو بصير» به امام صادق عليه السلام عرض كرد: شما چرا از ياد دادن علم به من مضايقه مىكنيد؟!
فرمود: چه علمى؟
- علمى كه اميرالمؤمنين عليه السلام به ميثم ياد داده بود.
- تو ميثم نيستى. آيا شده است تا به حال من مطلبى به تو بگويم و تو افشا نكرده باشى؟
- نه يا ابن رسول الله!
- پس رازدار چنان علوم نمىباشى!
جايگاه والاى ميثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبتبه وى و نيز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مىتوان دريافت. صفا و صميميتى كه ميان على عليه السلام و ميثم بود و ميزان رابطه مودت آميزشان را از انس و الفت اين دو نسبتبههم مىتوان شناخت. حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى ميثم مىرفت و در آن جا با او صحبت مىكرد و قرآن و معارف دين را به او مىآموخت.
يك بار امام على عليه السلام ميثم را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه ميثم ماند. يك مشترى براى خريدن خرما مراجعه كرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!. . . وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد، ديد كه پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. على عليه السلام فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند يافت. »
در همين گفتگو بودند كه آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: اين خرما تلخ است. . . . (6)
اين، نهايت خلوص بين آن دو و موقعيت ميثم را نزد امام مىرساند كه آن حضرت در حالى كه اميرمؤمنان و رهبر امت و عهدهدار حكومت اسلامى است، در دكان ميثم، خرمافروشى هم مىكند.
علاوه براين، نزديكى معنوى ميثم با على عليه السلام را در لحظهها و موقعيتهاى ديگر هم مىتوان ديد، از جمله اين كه ميثم، پا به پاى افراد زبدهاى چون «كميل» در مواقف نيايش و عبادت مولا حضور مىيافت و انيس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نيازهاى امام با پروردگار بود.
ميثم نقل مىكند: شبى از شبها مولايم اميرمؤمنان عليه السلام مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد «جعفى» رسيد. رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:
«خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كردهام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستى پرگناه و چشمى پراميد به سويت آوردهام. . . » و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بيرون رفت. من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم. آن گاه پيش پاى من، خطى كشيد و فرمود: مبادا كه از اين خط بگذرى!. . . و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاريك بود. پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسيارى دارد، اگر مسالهاى پيش آيد، پيش خدا و پيامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند كه برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مىشود.
رفتم و رفتم. . . تا او را برسر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و با چاه، سخن مىگويد.
حضور مرا حس كرد و پرسيد: كيستى؟
- ميثم.
- مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط، فراتر نيايى؟
- چرا، مولاى من، ليكن از دشمنان نسبت به جانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد.
آن گاه پرسيد: از آنچه گفتم، چيزى هم شنيدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به اين مضمون):
«در سينهام اسرارى است، كه هرگاه فراخناى سينهام احساس تنگى مىكند، زمين را با دست، كنده و راز خويش را با زمين در ميان مىگذارم!
وقتى زمين مىرويد، آن گياه، از بذر و دانهاى است كهمن كاشتهام. . . . » (7)
ميثم، محرم راز على عليه السلام بود، و انيس خلوتهاى او و آشنا با تجليات روح خدايى آن امام معصوم. هم در نظر آن پيشواى فرزانه و پاك، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسين عليه السلام مورد احترام بود و هم امامان ديگر از او با عظمت و تجليل، ياد مىكردند.
يك بار، ميثم در مدينه «امسلمه» - همسر پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم - را ديد. امسلمه به او گفت: اى ميثم! حسين عليه السلام همواره تو را يادمىكرد.
امام باقر عليه السلام مىفرمود: «من به ميثم بسيار علاقهمندم»، امام صادق عليه السلام به ميثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.
صالح - فرزند ميثم - مىگويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم: برايم حديثبگوييد. پرسيد: مگر حديث را از پدرت نياموختهاى؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم. . . . (8)
امام باقر عليه السلام با اين كلام، اشاره به مقام علمى و فضايل كلامى و دانش ميثم مىكند، به حدى كه پسر ميثم بودن را زمينهاى مىداند كه او را از شنيدن و آموختن حديث، بىنياز ساخته باشد.