عصر وى، بين دو فلسفه به ظاهر متضاد، به خوبى جمع كرد و كتاب «الجمع بين رأى الحكيمين» را در اين باره تأليف كرد كه در مقدمه آن ميگويد: «چون ديدم اكثر اهل زمان ما درباره حدوث و قدم عالم با هم نزاع دارند و مدعى هستند كه بين حكيمين، افلاطون و ارسطو، درباره اثبات مبدع اول و در وجود اسباب آن و در امر نفس و عقل و در مجازات بر اعمال خير و شر و در بسيارى از امور مدنى، اخلاقى و منطقى، اختلاف وجود دارد، لذا من تصميم گرفتم در اين كتاب، بين آراى آن دو جمع نمايم».
فارابى در بحث وجود و ماهيت، براى نخستين بار، علت فاعلى را بر خدا منطبق كرده است و حقيقت و غايت فلسفه را نه فقط كشف جهان، به تعبير يونانيان، بلكه معرفت به خدا به تفسير اسلامى آن ديده است.1
نظريه عقول را، كه از عقل بالقوه آغاز ميشود و عقل مستفاد را به عقل فعال متصل ميكند، فارابى از فلسفه كلاسيك يونان گرفت و با آشتى دادن آن با مبانى اسلامى، عقل فعال را بر فرشته وحى و روح القدس و جبرئيل امين منطبق كرد و افاضات آن را، كه از منبع الهى دريافت ميكند، به انسان كامل و «نبي» و «واضع النواميس» ميرساند.2
اگر چه در فلسفه كلاسيك، افلاطون به فيلسوف شاه معتقد بود و در كتاب
1. همان، ص 37. 2. آراء اهل المدينة الفاضله، پيشين، ص 114.