زن خوب فرمانبر پارسا
برو پنج نوبت بزن بر درت
همه روز اگر غم خورى غم مدار
كرا خانه آباد و همخوابه دوست
چو مستور باشد زن خوبروى
كسى برگرفت از جهان كام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
زن خوشمنش دلنشين تر كه خوب
ببرد از پريچهره زشتخوى
دلارام باشد زن نيكخواه
چو طوطى كلاغش بود همنفس
سر اندر جهان نه به آوارگى
تهى پاى رفتن به از كفش تنگ
بزندان قاضى گرفتار به
سفر عيد باشد برآن كدخداى
در خرمى بر سرائى ببند
چو زن راه بازار گيرد بزن
اگر زن ندارد سوى مرد گوش
زنى را كه جهل است و ناراستى
چو در كيسه جو امانت شكست
برآن بنده حق نيكوئى خواستست
چو در روى بيگانه خنديد زن
زن شوخ چون دست در قليه كرد
ز بيگانگان چشم زن كور باد
چو بينى كه زن پاى برجاى نيست
گريز از كفش در دهان نهنگ
بپوشانش از چشم بيگانه روى
زن خوب خوش طبع رنجست و يار
چه نغز آمد اين يك سخن زان دو تن
يكى گفت: كس را زن بد مباد
زن نو كن ايدوست هر نو بهار
كسى را كه بينى گرفتار زن
تو هم جور بينى و بارش كشى
اگر يك سحر در كنارش كشى