حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 111
نمايش فراداده

105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد

شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت، صاحبدلى از آنجا عبور مىكرد، آن منظره را ديد و گفت: «شگفتا! آن جانور با هزارپايى كه داشت، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد.»


  • چون آيد ز پى دشمن جان ستان در آن دم كه دشمن پياپى رسيد كمان كيانى (276) نشايد كشيد

  • ببندد اجل پاى اسب دوان كمان كيانى (276) نشايد كشيد كمان كيانى (276) نشايد كشيد