شاعرى نزد امير دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امير دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بيرون آورند و او را برهنه از ده بيرون كنند، دستور امير اجرا شد، شاعر بيچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه، از ده خارج شد، در اين ميان سگهاى ده به دنبال او مىرفتند، او مىخواست سنگى از زمين بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى را ديد كه در زمين يخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمين بردارد، ولى آن سنگ بر اثر يخ زدگى، از زمين كنده نمى شد، او از جدا كردن سنگ، عاجز و ناتوان گشت و گفت: «اين مردم چقدر حرامزاده هستند، كه سگ را براى آزار مردم رها كرده اند، و سنگ را در زمين بسته اند؟»
امير دزدها، از دريچه اتاقش، سخن (ناهنجار) شاعر را شنيد و خنديد و گفت: «اى حكيم! از من چيزى بخواه تا به تو بدهم.»
شاعر گفت: «من لباس خودم را مىخواهم، رصينا من نوالك بالرحيل «از عطاى تو به همين خشنوديم كه ما را براى كوچ كردن از اينجا آزاد بگذارى.»
دل امير دزدها به حال شاعر بينوا سوخت، لباس او را به او باز گردانيد، به علاوه روپوش پوستينى با چند درهم به او بخشيد.